.0009.


اینک طبیعت!
و باران،
و قندیل‌های ِ ژاله‌کوب بر سوزنک‌های کاج
و شرابه‌های ِ پرتو نور
که کبود ِ مانای افق را در این شب ِ بنفش، هاشور می‌زند.
و گیاه که عصاره گرم و نمورِ حیات را
از مغناطیس زمین به سوی آوندهای خود برمی‌مَکد
و انعکاس ِ لاژورد ِ گیتی
در کِرت‌ْهای شطرنجی ِ شالیزار
و پرش ِ خفه و دلاویز پروانه‌ها در شرجیِ زمین.
*
وینک انسان
و راز ِ جهان در چشمان ِ پُرعصمت ِ کودکی خُرد.
و انسان که به انکار ِ آن جهان آمده
و به انکار ِ آن جهان می‌رود.
و انسان که با حسرت و درد، اندوه ِ مادران ِ خود را پاس می‌دارد.
وینک انسان
که با وحشت و اضطرابی بلند می‌خندد
و از درختان بلند، خدایان ِ کوچک می‌سازد
و با حضور ِ زخم‌های ِ تاریخ خو کرده است.
*
وانک انسان
و انبوه ِ شکوفه شادی بر چکاد ِ صخره‌ی درد،
صخره‌ی سرد
وان زمان که پولاد و سوفال در غربال ِ چرخش ِ سرنوشت
از قلب ِ آدمی فرو ریزد؛
وانک خون!
وان زمان
که عصاره‌ی هماهنگ ِ هستی،
استخوان‌های پوک ِ او را لبریز سازد؛
در روز ِ اضطراب ِ تاریخ!
در روزی معصوم!
در روزی خِرَدمَند!
*
آنک سکوت تلخ
وینک خاموشی ِ بی‌آشوب
وانک پای ِ آبله در ریگ‌زار تفته‌ی تاریخ
وینک تسکین چهره‌ی پر چروکِ درد،
در چهره‌ی دوست
*
آنک خدا، آنک انسان
وینک تجردِ انسان
وصلابتِ سرفرازی انسان
زیرِ آسمانِ صُلبِ خدا!
وینک آماس ِ تاریخ
وانک خاموشی بی‌آشوب!
اینک من
اینک او
و فَوَرانِ چشمه نور از شکافِ شقاوتِ تاریخ
وینک سپری ِ سپنج ِ تاریخ ِ تلخ.