در جزیرهای که با اقلیمِ اکنونش پیوندی نیست
چون دردی کهنه
متروک
اوفتادهای.
با پر ِ مرغان دریائیت پیوندی نیست
زیرا که پرواز را
رویش در نهان همدلی
دانسته بودی.
هماوردی با پرواز را
بارها
آزموده بودی
وینک
حسرت ِ پرواز
پریشانت میکند.
چون ساغری تهی ماندهای
و دریغا دریغ
مِی،
مستی را،
نه آنچنان افزونت کرد
چنانکه افسونت کرد.
اینجا و اکنون
بر سنگی داغ
گریه میکنی
که اشکهایت را
در غبار مسموم هوا
گم میکند.
اینجا و اکنون
تنهایی
و خورشیدی در غروب جزیرهات
به رستاخیزی دیگرگون
نویدت میدهد!