.0054.

با ستاره‌ی شوق
این منم
در آستانه‌ی چشمان تو.
و می‌دانم چندان پاکم
که ذوق لطیف انتظارم را
حس کنی.
چشمت را
آسوده بر هم بگذار؛
رؤیایت را تا خورشید خواهم زیست.
و حجیم‌ترین شب زمین را
بر برودت نافذ خاک
گام خواهم زد.
*
نه!
این فصل سرد را
دیگر
پروایی نیست
پروایی
نیست.