شاید
خودم نباشم
اما
این دلِ من
میماند در گنجه
برای فردا-روزی که تو میآیی.
در را که باز کردی
پشت چند برگِ شعر
چیزی هست
گرم
که میتپد هنوز
اما باید فوتَش کنی
که خاکش برود کنار.
بَرَش میداری.
میروی
تا مَجریِ خاطرات
تکیهاش میدهی
به آینه
و آرام نگاه میکنی
به انعکاس خود در آینه
و در مییابی
چه پیر شدهای؛
به اندازهی دل من
که هنوز عاشقانه
نگاهت میکند.