.0165.

برای مادرم


بامدادی بارانی

زنی زیبا در کنار پنحره
خویش را در آینه نگریست.
صدایش که زدم
به‌ناگاه پیر شد
و گفت:
سلام پسرم
صبحانه‌ات
آماده است.