تمام آوا
در خنجرهی تو بود
تویی که گریختی
و صدا
در اندوه و خاطره و آسمان
گم شد، پنهان شد.
ابر نقش صدای توست
که همجو تو
نمیخواند بر این زمین پر عطش.
خوابْگونه
میخواهم نام همه را بدانم
نامِ تمام از یادرفتهگان، تمام به یادنامدهگان، از یاد ماندهگان
تمامی دزدان
اخاذان، تمامِ روسپیان و مادران
تمام قوادان و پدرانشان
که میخواستند نام باشند
میخواهم زمان لَختی بایستد، صبوری کند، شکیبا باشد
تا من طعم نانی را بدانم
که زنی روسپی به خانه آورد
تا گریه دخترک خود را بند آورد
میخواهم طعم آن نان را بدانم
میخواهم زمان بایستند
تا
باید و نباید قانون و زمان را بر چوبهی دار ندانم
و به شاید و نشایدِ قانونی که دیگر نیست
دل خوش کنم
میخواهم زمان درنگی کند
و بر معصومیت آنچه در پسِ خویش بر جای نهاده
نامی نهد
نام نهد بر آن دخترک گرسنه
و بر گذرد چون رودی تشنه
طعم دهد
از هزاران نامِ دیگر...
هزاران
هزاران
هزاران نامِ دیگرِ
از یاد رفتهگان،
به یادنامدهگان،
از یاد ماندهگان.
در خرمشهر قلمی شد
به اندوهی هزار ساله
عادت کردهام
زیر این آسمان
که گاه میبارد و
گاه ...
و امید
تکهنانیست
که بر کنار پنجره میگذارم
که گنجشکی میرُِباید.
::
اندوه
دست من است
که بذر میپاشد
در منظرِ مترسکی محزون
که بارشِ هر ساله را نظاره میکند
و من
کِشتِ دِیمی دیگر
را اندیشه میکنم
::
به اندوهی هزار ساله
عادت کردهام
و امید
- همچنان -
تکهنانیست
که بر کنار پنجره میگذارم
تا گنجشگی برُباید
و شاید اندوهی هزار ساله را...
کِسِل از پیچهای بیپایانِ جاده
گاه خفته
گاه عبوس...
این راه ابدی به هیچجا نمیرسد
حتا اگر از نیمه نیز
گذشته باشد.
در کنارِ هم میمانیم
به اندوه
به شادی
به کرداری ساکن
و از کنار هم می گذریم
به کردار آینهها.
به نَفٓس میمانیم؛
میرویم و
نمیدانیم
باز خواهیم آمد
یا نه؟
مرگ از پی مرگ میآید.
لحظهها، تردیدِ رهاییست
از کلامت
مرثیه از پس ِ مرثیه میخوانم.
مُنْجیان،
قهرمانان مظلومِ خاکند،
غریقان مهجور آب،
پرندگان مجروح هوا،
و پذیرندهگانِ گَزِشهایِ تلخِ آتش
بر گلویی خشک
یا چشمفروبستهگان
به زهری تلخ...
شاید آن منجی
در گردشِ گیجِ حبابی سرگردان
در سحابیِ تلخ و بغضآلود
رها شده باشد
و در ترسِ تردیدِ عبور از معبری تنگ
جایی کِز کرده باشد
قهرمان همیشه تنهاست
و از کوچههای تنگِ آشتیِ * عبور نمیکند
قهرمانِ من
دلتنگِ گُلی
در اخترک ب۶۱۲** است.
* منظور کوچهی آشتیکنان است. کوچهای تنگ است که پیش از تغییر معماریها، دو نفری که با یکدیگر سر سازگاری نداشتند، از آن عبور میکردند و تن بر تن یکدیگر میساییدند و به ناچار از درِ آشتی در میآمدند.
** کل این نوشته با الهام از شازده کوچولو و معصومیت ناب قهرمانِ اصلی شازده کوچولو نوشته شده است. در متن داستان آمده است که:
به این ترتیب از یک موضوع خیلى مهم دیگر هم سر در آوردم: این که سیارهى او کمى از یک خانهى معمولى بزرگتر بود.این نکته آنقدرها به حیرتم نینداخت. مىدانستم گذشته از سیارههاى بزرگى مثل زمین و کیوان و تیر و ناهید که هرکدام براى خودشان اسمى دارند، صدها سیارهى دیگر هم هست که بعضىشان از بس کوچکند با دوربین نجومى هم به هزار زحمت دیده مىشوند و هرگاه اخترشناسى یکىشان را کشف کند به جاى اسم شمارهاى بهاش مىدهد. مثلا اسمش را مىگذارد "اخترک ۳۲۵۱".
دلایل قاطعى دارم که ثابت مىکند شهریار کوچولو از اخترک ب۶۱۲ آمدهبود.
این اخترک را فقط یک بار به سال ۱۹۰۹ یک اخترشناس ترک توانسته بود ببیند که تو یک کنگرهى بینالمللى نجوم هم با کشفش هیاهوى زیادى به راه انداخت اما واسه خاطر لباسى که تنش بود هیچ کس حرفش را باور نکرد. آدم بزرگها این جورىاند!
بختِ اخترک ب۶۱۲ زد و تُرک مستبدى ملتش را به ضرب دگنک وادار به پوشیدن لباس اروپایىها کرد. اخترشناس به سال ۱۹۲۰ دوباره، و این بار با سر و وضع آراسته براى کشفش ارائهى دلیل کرد و این بار همه جانب او را گرفتند.
به خاطر آدم بزرگهاست که من این جزئیات را در باب اخترکِ ب۶۱۲ براىتان نقل مىکنم یا شمارهاش را مىگویم چون که آنها عاشق عدد و رقماند. وقتى با آنها از یک دوست تازهتان حرف بزنید هیچ وقت ازتان دربارهى چیزهاى اساسىاش سوال نمىکنند که هیج وقت نمىپرسند "آهنگ صداش چطور است؟ چه بازىهایى را بیشتر دوست دارد؟ پروانه جمع مىکند یا نه؟" - مىپرسند: "چند سالش است؟ چند تا برادر دارد؟ وزنش چهقدر است؟ پدرش چهقدر حقوق مىگیرد؟" و تازه بعد از این سوالها است که خیال مىکنند طرف را شناختهاند.
این دستان
به آینه شبیهترند
چون
از نزدت
باز آیم.
این «مهرِ بیدریغ»*
در آغوش کدام مادر ِ خفته در گور
لانه کرده است؟
که اینک تمام راهها
به طناب و حلقهای
ختم میشود؟
*پارهای از شاملو
جامههایم
دیگر نه به بوی عشق
و نه به بوی کین انباشته است
دیریست
از آغوش تو
بازگشتهام.
آن نغمهی چنگ
آن زخمها بر سینه
همه
نشانی از حضور تو بود
این سینه را
برای کِشتی دیگر
شُخمی دیگر
میبایدش.
آرامش،
درکِ ناگزیر هستی
در دلِ خاک است.
دهان تلخی برای من
و سخن خوشگواری برای تو
این است تمام هستیم
که تو را با طعمی تلخ
شاد بخواهم.
آه ...
ای باده
برای میم
مرگ
یکدسته نرگس است
که سر چهارراه
پشت چراغ قرمز
جایی که باران میبارد
به فروش میرود.-
و تو
فراموش میکنی
یا حواسپرتی
یا عجله داری
که از دستفروش سمج
آن را بخری
و بر صندلی کنارِ خود
بگذاری.
بر بادهی من
اشک خود ریز
ای ساقی.!
مرا هشیواریِ پسٍ نگاهت
مست میٌکند.
چکامه
باید
نانی باشد
که بر اجاقِ دل
برشته شود.
آن نغمهی چنگ
آن زخمها بر سینه
همه
نشانی از حضور تو بود
این سینه را
برای کِشتی دیگر
شُخمی دیگر
میبایدش.
جامههایم
دیگر نه به بوی عشق
و نه به بوی کین انباشته است
دیریست
از آغوش تو
بازگشتهام.
حُرمتِ مَقتَل
حُرمتِ عشق است
فقط گلویی میخواهد
و
خنجری.
شانههایم
خستهی تمامِ دردهای زمین؛
دستان شادت را
میخواهم
که بر شانهام
بنشیند.
نور تلخ است،
خورشید تلختر.
زمین سرد است،
دست آدمی سردتر.
خنده غمگین است،
دل آدمی غمگینتر.
شادمانه زیستن سخت است،
مردن سختتر.
تو بمان
که با این هم سیاهی
ارزشِ ماندن روشن شود.
مرا رازی نبود
تا به گندم گویم.
زمین،
راز تَرَکِ دستانِ مرا
بر درزِ گندم نهاد.
هیچکس نیست
جز خاک و آتش
نه! هیچکسی نمیتواند باشد
جز خاک و آتش
تا
شرمِ آغوشِ تو را باز شناسد...
حتا
در سرزمینی حاصلخیز از خدایانی عقیم
که
عدالت را بر عصمتِ تو
رجحان میدهد.
به مناسبتِ مرگ دختر دانشجوی هندی و نیز سایر زنانی که میخواستند با حرمتی انسانی بزیند.
هر سیبی
از درخت کفرش چیدیم
جُفتِ حقیقتِ ما
تنهاتر شد.
در یک روزِ سرد کثیف دی
زنی کهنسال
عکس عزیزانش را بوسید
کیفش را بر روی نیمکت پارک نهاد
کمر راست کرد
عصایش را کناری نهاد
شانههایش را تکاند
خستهگی یک عمر را گذاشت کنار
و رفت
تا بمیرد.
از آن خزان سرد
که به بسترِ زردِ برگ در نیامد
چهرهی دل بنماند
و نرگس شوریده بر نیامد.
نگاهِ منتظر
آشنای دیرینش را باز نیافت
و در خم سردِ آغوشی غریب
بپژمرد.
او یک مرد بود
مردی معمولی
که میتوانست پدر یا همسر باشد
یا یک نام در شناسنامه
یا سنگ قبری
که گاه
کسی میآمد
و به آبی تَرَش میکرد.
::
او یک مرد بود
که در گلدانی
رشد کرد
و زنی که هر روز
ماندهی لیوانی را به پایش میریخت
رفت و
برنگشت
و
آن مرد
بیبهانهای
پژمرد.
فقر
تو در کنار دیواری فروریخته
ذبح میشوی
همین که رگباری بزند
برای بسملشدنت کافیست
و من میدانم
این دیوار
تنها پنهات
در سراسر زندگی بوده است.
مرا
به شام آخری دیگر
مهمان کن
ای لحظهی تردید
شامی که
از حواریونت
تنها من باشم
و با در آغوش کشیدنی
مرا
به معراج
صلیبی دیگر
فرا
خوانی.
من و تو
نامِ دیگرِ ما نیست
نامِ دیگر خورشید و ماه است
که با هم
بر نیایند.
خاطره،
نام تمامِ آنانیست
که ترکَت کردهاند.
و نامِ توست
که بیهنگام
میروی.
این که میبارد
تمامِ اندوه نیست
باید با هم
گریه کنیم.
اگر این برف سر باز ایستادن داشت
تمام موهایم به رنگ شب بیستاره بود
و اگر خانهای سقف نداشت
شانهای بود که نجیبانه
بر او تکیه دهی
برای تمام موهای سفیدم
دلتنگ گیسوان توام
که بر شانهام
گسترده شود.
اگر دستی در گرو نبود،
حصاری نبود...
و تپشِ قلب را
طراوت دل
مفهوم میکرد.
و آنگاه
از نگاه
خوشه خوشه نور
- چنان-
چیده میشد
تا تبِ لبریز شدن در دستانِ تهی
فروکش کند.
رهایم مکن
در این گود ِ بیخورشید
ورنه این مُحاقِ تلخ را
هیچ شهابی
تلنگر نخواهد زد.
برای میم
تمام آشیانههای بیپناهِ برگ
در این هوای سفید،
یک طرف؛
گودی ناپایدارِ دستانِ تو؛
یک طرف.
پرنده را
باید از دلت آزاد کنی
نه از قفس
هُمای من
بُرادهای از نور بود
درخشید و باز نیامد.
و اینک بر شانههای من
اکلیلِ حسرت
هیچ بشارتی را
نوید نمیدهد.