.0073.

آینه،
سیاه‌چاله‌ای تنهاست
بی‌حضور تو!

.0072.

آسمان سخی نیست.
تو
خاکی متبرک باش.

.0071.

آینه‌ها،

شروع دلتنگی ما بودند.

.0070.

جایی هست
در انتهای درد
که نام تو را نیز
فراموش می‌کنم.
آن‌جاست
که چشمانم را
می‌بندم.

.0069.

حماسه‌ای‌ست
اشک ریختن
بر جنونِ خود
که این‌گونه به تطاول
دست گشوده است.

.0068.

قفس تنگ است
و آغوشت
تنگ‌تر
قفسی به حجمِ آغوشت
می‌خواهم.

.0067.

تموز و زمهریر
مهر  ِ توست
که مرا
برترین ِ خود قرار داده‌ای.

با گوشه‌نگاهی به: اگر با من نبودش هیچ میلی.... چرا ظرف مرا بشکسته لیلی

.0066.

آسمان
موطن ِ پرندگانی‌ست که
تو آزادِشان کرده‌ای.

.0065.

آسمان همان‌قدر که بزرگ است
در چشمان‌ تو کوچک می‌شود.
جهان به قدر  ِ چشمان توست.

.0064.

ای‌کاش آب بودمی
چونان‌چون عطشی
در دل ِ یار.
ای‌کاش آه بودمی
چونان‌چون بغضی
در نای ِ یار.

.0063.

آسمانی‌ترین چهره‌ی زمین را
دریا
رقم می‌زند.

از باب دلتنگی برای آزاد بودنِ دریا.

.0062.

یکی بود، یکی نبود
تلخ‌ترین آغاز یک قصه بود.

.0061.

اندوه آب و ماه را
دستانِ آمرزشی از شانه‌هایم سِتُرد
که هراسِ کوچکِ حیات را
با عشق
آشنا کرد.

.0060.

معبد مرد سرگردان بیابان را
سایه‌ی سنگی‌ست
که در پناه آن
چون جنینی
خویش را
ستایش می‌کند.

.0059.

در گوش مان به نجوا می‌گویند:
پشتت خنجر خورده است
و
می‌روند.

.0058.

یکی بود... میخواست نباشه. ولی بود.

.0057.

حرف‌هایمان باشد برای بعد
بگذار نگاهت کنم...
بغض نگاه
گلویم را می‌جَوَد.

.0056.

دلش شکست.
جمع‌ش نکرد
همان‌جا
گذاشت
و
رفت.

.0055.

این اولین چیزی بود که در دنیا برای خودم نوشتم:

پنج حلقه‌ی امید در دست دارم
پنج راز معرفت
هر یک رازی.
نخستین راز شعله است
راز پرومته با آدمیان
و آن‌گاه  
راز آفتاب
و سپس راز ایمان
و آن‌گاه رازی خُرد؛
راز اندوه
که شادی‌ش مفهوم می‌کند
واپسین اما:
راز مهری‌ست
که در دل می‌ماند.

.0054.

با ستاره‌ی شوق
این منم
در آستانه‌ی چشمان تو.
و می‌دانم چندان پاکم
که ذوق لطیف انتظارم را
حس کنی.
چشمت را
آسوده بر هم بگذار؛
رؤیایت را تا خورشید خواهم زیست.
و حجیم‌ترین شب زمین را
بر برودت نافذ خاک
گام خواهم زد.
*
نه!
این فصل سرد را
دیگر
پروایی نیست
پروایی
نیست.

.0053.

تلخ است
می‌دانم
در کویر، چاهی پر آب بودن
و در انتظار تشنه‌ترین لب
در طراوت خود پیر شدن.

سیبی رسیده بر درخت کُفر بهشت بودن
و در انتظار آدم و حوایی اَبتر
به پرشبنم‌ترین ِ نگاه پژمردن.

صریح‌ترین لهجه‌ی زمان بودن
و در پروای ناقوس پایان
عمر را بی‌وقفه پیمودن.

تلخ است
می‌دانم
با تنی عریان و لَخت
آلوده به مس و نمک
از این خاک برآشفتن
و چهره را در غبار ِتوفان ِ انتظار
آژیدن.

تلخم
می‌دانم.

.0052.

«مقام»
بی‌رحم و دلتنگ بود
جهان
پیش از آن که از نیمه تابستان
در گذریم.
عشقِ دور را لمس کردیم
و نوزاد ِ بی پناه ِ شوق را
در نیمه‌ی زمستان
ایمن کردیم.

با برداشتی آزاد از مقام شاملوی بزرگ

.0051.

باکره‌تر از صدایی که
تا کنون بر نیامده است؛
و پنهان‌تر از نگاهی که
آشکار شده است:
- ما تنهاییم.
تنهاتر از خنده کودکی
تا به کشف جهان بر آید.
بنگر!
تو آنسوی دیواری
و روزگارت را بر منظومه‌ای مغموم
به خورشیدی که در آن سوی دیوار
به چرک مینشیند،
خشک میکنی.
بر گستره زیبایی که
ظلمات
تمامی چشم‌اندازش را
به رؤیا بدل کرده است.
و شکست ِ حصار اندوه را
در ترکیدن ِ بغض رؤیایت
تعبیر میکنی.

.0050.

در کوهستان
هر چه از منظر چشم دور است،
کوچک.
و کوچک‌تر
هر چه دورتر.
در دوردست‌ترین جای جهان
در قلب ِ من
بزرگی!

.0049.

نه!
تا پیش‌تر نیایی
در نمی‌یابی
که چه تابستان سوخته‌ای داشته‌ام من
بی‌تراوش ِ تو.

تا نزدیک‌تر ننگری
در نخواهی یافت
که چه ترس بی‌شکیبی را در شریان‌های خود عبور داده‌ام
بی حضور ِ سیال ِ تو.

دستت را تا آشفته حضورم نکنی
هذیان پر تَعَبم را در عضلات ِ مغزم
تعبیر نخواهی کرد.

با این همه
پروایی نیست
حیرت لطیفت را میزبان جنونم کن
تا بودن..
تا شدن..
تا سیرابی نفس.

.0048.

بغض شب را رها مکن
بگذار تا ببارد
اشک مهتاب
بر عریانی تن ِ تشنه‌ی ما!

.0047.

چشمان خسته را بیاشوبان!
مهتابِ بیدار
تا یک همآغوشی دیگر
مهمان ما است.

.0046.

قلبی، دستی، حلقه زنجیری
و غروری که این تثلیث را
با لبخند ِ عشق
به تمامی می‌پذیرد.


منظور از حلقه‌زنجیر: حلقه‌ای که به انگشت یکی مانده به آخر دست چپ می‌اندازند و لزومن به معنی حلقه‌ی ازدواج نیست. بلکه نشانه‌ی تعهد است.

.0045.

جهان
تصویر من است
که چشمان تو به نقش کشیده است
بر هُرم پریشان قحطی

.0044.

نگاهت،
رنگِ گلی است
به‌باغی که
با فاجعه تبر
سودا شده است.

.0043.

ما
ایمان ِ خویش را
در اضطرابِ خاک یافته‌ایم
صورت ِ خود را به خاک آغشته کنیم
تا به هوا آلوده نشویم.

اضافات:
صورت خود را به عشق هم آلوده کنید. کافرم اگر جُو ی زیان بینید.

.0042.

عطر شراب در چشم،
و مخمور کلام در شعر،
صلت ِ آسمان؛ باران
و قدح کویر؛ تشنگی

در کدامین جرعه
خواهی آموخت
که سخاوت عشق،
ترنم ِ آرامش دریاست
بر تن خسته کویر؟

.0041.

من در این جهان به آوارگی یله شده‌ام
و آواز شادمانه‌ی خویش را می‌خوانم
اگرچه آواز ممنوع است.

و هنوز نفس میکشم
اگرچه نمادهای اخطار
هوا را ممنوع کرده است.

و هنوز دست می‌سایم
بر این برگه‌ی خندان
اگرچه جنگل را با
تابوت و تبر
سودا کرده‌اند.

و هنوز دوست می‌دارم جُستن‌ات را
اگرچه عنکبوت خسته
دوست داشتن را
در پیله حقد پنهان کرده است.

و تمامی آن خوشبختی را که در رؤیا جُسته‌ام
برای تو
روزی
به هدیه خواهم آورد
اگرچه دیدارت ممنوع است.

.0040.

یکی بود، یکی نیود
تلخ‌ترین آغاز یک قصه بود.

.0039.

اندوه آب و ماه را
دستانِ آمرزشی از شانه‌هایم سِتُرد
که هراسِ کوچکِ حیات را
با عشق
آشنا می‌کرد.

.0038.

آسمان
دیواری بی‌انتهاست
آبی و صُلب
وقتی خسیس است و بی‌رحم
و نه
اشکی دارد و
نه

پروازی.

.0037.

کسی هست
به دورترین نام ممکن
که روزی خواهد آمد
و بر سر مزارت
به سنگ خواهد زد که:
«بیدار شو
دیدی آمدم.»

.0036.

باژگونه
به‌سان ِ شبکوران ِ درد
در انتهای ِ حُزنی تاریک
آونگ خاموشی ِ خویشم.

.0035.

دل به آسمان سپردم
آسمان
مرا بارید.

.0034.

برای میم

می‌دانم گیسویی بلند داری
که شب را
در تمام زندگی‌ام
ممتد می‌کند.

شاید
این طرح تازه‌ای
از آرامش باشد.

.0033.

چراغی که به دل رواست
بر همه عالم رواست.

.0032.

یادت همواره بوده است
در طراوت دستانی که گذر رود را هاشور می‌زند.

تو رودی
که می‌روی
و
نمی‌مانی. -

.0031.

پلکت را هم‌چون لبی بگشا
بگذار نگاهت سخن گوید.

.0030.

حقیقت باد را
آن‌گاه در می‌یابیم
که از آغوش‌های تهی
بر گذرد.

.0029.

به چیدن فلک بر آمدم
سیاره‌ای شدم کوچک
در کهکشان نسبیت زمان و مکان
به فتح چندباره آسمان بر آمدم
پس زمین ریگی شد در دستانم

کهکشان رهنُمایی در مسیرم ننهاد
و آسمان نیز برکت‌ش را از من گرفت.
اینک
به فتح او
بر آمده‌ام.

.0028.

کاش چشم‌ها در آینه‌ها می‌ماند... حتا اگر هزار تکه‌اش می‌کردی هزار چشم می‌ماند... هزاران چشمه‌ی معصوم.

.0027.

هنگام که می‌گوید:
«خوشبختم»
به هزار قناری شاد ماند،
آزاد و رها
به گذر شهابی به آنی ماند؛
در چشمانم
که در ظلمت این جهان روشن می‌شود.

.0026.

بیا!
تا ترانه شادی از اندوه بخوانیم
بیا!
تا صراحت آن داس تلخ را به هلال ماهی نو تعبیر کنیم
و سرمای درون را به خنکای جرعه‌ای که
قمری‌های تابستان می‌نوشند
بیا!
تا از غوغای برگ و رنگ
از مَدٌ بزرگوار روح
که چون مِه بر زمین تن می‌کشاند
و چون آهی
- درین روشنای محدود-
بر حسرت ستاره
بر می‌کشد.
*
بیا
تا روشن‌تر از مشعل ایمانی
که چون خورشیدی
به اقلیم یغما و دریغ
می‌درخشد، ترانه‌ای بخوانیم
بیا!
تا شادمانه‌تر از اندوه
ترانه‌ای بخوانیم.

.0025.

ترنمی برای شادی

دستانم امروز 
میزبان قناری شادی بود
که بر طلای برشته‌ی گندمزار
دانه‌های باران را آواز می‌خواند.

.0024.

بودن یا نبودن؟
مسئله‌ این نیست
زیرا که بودن تمشیتی است ماندگار
و نبودن
مشیتی است بر دوام