بامدادی بارانی
زنی زیبا در کنار پنحره
زمانیکه بمیرم.
I am not I.
I am this one
walking beside me whom I do not see,
whom at times I manage to visit,
and whom at other times I forget;
who remains calm and silent while I talk,
and forgives, gently, when I hate,
who walks where I am not,
who will remain standing when I die.
این همه آغوش،
به حلقه ماننده است؛
گِرد بر گِردِ تیلهى اَرض
بر مدارِ اُستوا.
اقیانوس شرجیترین نَفَسَش را
به
اشکِ شوقِ همه دلتنگیها
تعبیر میکند.
دل
از آسمان هم میگیرد
بغض میکند،
و همهی واژهها سیاه میشوند
بر روی کاغذ.
وگرنه
رنگین کمان هم
در دل
جایی دارد.
همان عاداتِ همیشهگی
به وقتِ حالِ ساده:به وقتِ شرطِ بعید
ای دوست
زادگاهت کجاست؟
در قعر کدامین آبگیر نا ایمن
در آشیان آشفته کدامین کرکس گرسنه
بر چشمان نگران کدامین چلپاسه
بر استوای کدامین درد ناشکیب؟
زادروزت
بر دیوار کدامین غار نقش بسته است
که اینک چهرهات را
دیگر
به یاد نمیآورم؟
تیر کدامین جنگاور
قلبت را به سوفاری دیگر
نقب زده است؟
بر بانگ کدامین محکوم منتشر شدهای
که جرقهی آتش را در چشمانت
دیگر
از خاطر نمیبرم.
زادگاه و زادروزت
به کجا و به چه هنگام بوده است
که من
اینگونه
چون خاطری گریان و آواره
بر بادبان تقدیر
میوزم؛
ای دوست!
درونم تنها نیست
اطلسی هست
که بر نازُکایِ قلبش
محنتِ این جهان را
تا سرنوشت
حمل میکند.
عشق،
زن است؛
میپذیرد،
میگوارد،
و میزاید.
عشق،
زن است؛
بر میگزیند،
بر میتابد،
و میخندد.
عشق،
زن
است.
وجود،
غایت زمان است
اندوهبار و زخمپذیر
عشقی گمنام
در رگِ گورهای تازه
پر شتاب میدَوَد.
پنجره
چشمِ آسمان است
و هر میله
مژهای که آسمان را هاشور میزند.
این چشمانِ آبی
به بانگِ صد بُغض
بخواهد گریست؛
بگذار
تا
روزت
فرا
رسد.
همهی عمر
یک نَفَس بود
که در فرصتِ قفس
بشکوفید.
تو
همْبغضِ سازی مغمومی
که همنواختِ رگباری نا به هنگام
مینوازد.
به مخموری باده
اندیشه مکن.
شراب را
لاجرعه
در
کَش.
زیرکیِ اندوهگینی
در جانت ریشه میکند.
این ساقههای شادان را
بر کدام انگشتِ خویش
نشا
کرده بودی؟
بگذار
اضطراب
نامِ دیگر آسمان باشد.
تو
در دلی خونین
بالیدن
آغاز
کن!
توان کاهیدن
در اندوه کاهیدن
و شکیبا بودن.
بر پرگار نشستن
و نقطهی ناگریز را ناگزیر بودن.
کاشانهی دل را
به کوچی غریب
رها کردن.
و سرانجام
به آسودگی
گفتن:
بحقِّ حُبٍّ رائعٍ..*
*بهراستی که عشق شگفتیآفرین است.
واژه از پی اندوه زاده شد
و درد از پی نوشْخند
تو
چنان باش
که واژههایِ خندانت
بر لبِ اندوه نشیند.
دوست داشتن
بهانه است
عصیانی تلخ
بیقرارت میکند.
شاهین ترازو
به سمتِ کسالتِ فرداست
و تو
اندوهبار
امروز را
چشم میبندی
و میگویی
بو گوزَللیک سَنَهدَه گالماز*
*این زیبایی برای تو نیز نخواهد ماند
کودکی،
نامِ دیگرِ بزرگسالیِ چشمانِ توست
تو که سخن میگویی
من چشمانت را مینگرم.
بزن زخمهات را
بر تنِ عشق.
آواز بیشکیبت
به نالههای آخرین همآغوشی
پهلو میزند.
سیاه باشی
یا سپید.
چه فرقی دارد؟
روشنترین نور
از تو
عبور میکند.
ای شهابِ رحیل!
دَمی بتاب
و برو.
این رخوتِ ناگزیرِِ جان
بهسانِ ترسی
پنهان میشود.