.0173.

آسمان
با تو
خواهد خواند.
حنجره ات را صاف
و گونه ات را
از اشک
پاک کن.

.0172.

شادمانه برقص
و شادمانه‌تر برقص
در برابرِ روحی که می‌خواستی از آنِ تو باشد
و از آن‌ِ تو نبود
و با لبخندی
از برابرش
گذشتی.

.0171.

تقریبِ تمام نام‌ها
به سوی تو بود.
تویی که
نامِ خود را
فراموش
کرده بودی.

.0170.

زمان با کسی نمی‌ماند
گاه
ما نیز از او
عبور می‌کنیم

.0169.

نگاه به هدر می‌رود
در آینه‌ای که
تو را فراموش
کرده است.

.0168.

در گذرِ بادها نشسته‌ای
آسمان و پرواز را
فراموش نکن.

.0167.

شادمانه‌ زیستن
مشغله‌ی آن درخت تنهای کویر است
که به حضورِ باد و
خاک و
ابر و
خود
عاشق شده است.

.0166.

نوشخند تو
همان تیشه‌ای ست
که شکاف دیوار را
برای دیدن نور
ژرف می‌کند.

.0165.

برای مادرم


بامدادی بارانی

زنی زیبا در کنار پنحره
خویش را در آینه نگریست.
صدایش که زدم
به‌ناگاه پیر شد
و گفت:
سلام پسرم
صبحانه‌ات
آماده است.

.0164.

شب به کار خویش است
من در کار خویش
و تو در کار خویش.
و دل من و تو و شب
همه گی ریش ریش

.0163.

چنین آشکار
در چشمانم منگر
بگذار
آنسوی
أبدیت را بنگرم

.0162.

شوریده‌دل
به‌سان کژدمی عاشق
آتش‌َت را بوسه زدم
تا نیش
در خویش
نهم.

.0161.

دلتنگِ آن گلویم
که بشکفد
از بُغضِ جان.
::
می‌خواهم
از چشمانِ تو
جاری
شوم.

.0160.

تجربه‌ای در ترجمه برای خودم
من نه منم
از خوان رامون خیمه‌نِز

من نه من‌َم.
من دیگری‌َم
هم‌اویی که در کنارم گام بر می‌دارد و نمی‌بینمَ‌ش؛
هم‌اویی که گاه
برای دیدارش، تدبیرها می‌کنم؛
همانی‌که گاه
به فراموشیَ‌ش می‌سپارم؛
و زمانی‌که سخن می‌گویم،
شکیبا و آرام می‌ماند؛
و زمانی‌که نفرینَ‌ش می‌کنم،
به سخاوت می‌بخشد؛
و به‌گاهِ غیبتَ‌م،
به گام‌زدن ادامه می‌دهد؛
و بر جای می‌مانَد،

زمانی‌که بمیرم.




I am not I.
                   I am this one
walking beside me whom I do not see,
whom at times I manage to visit,
and whom at other times I forget;
who remains calm and silent while I talk,
and forgives, gently, when I hate,
who walks where I am not,
who will remain standing when I die.

.0159.

چه نکو اقبالی!
به امانت بردنِ دلی
به وقتِ عاشقی،
و در یابی
هنوز
می‌تپد.

.0158.

سر بر بالش ابر می‌نهی
با سنبله‌ای گندم
که بر لب تکانش می‌دهی.
خیره و ژرف
فردا را می‌اندیشی
و شاید دیروز را.
چشم می‌بندی
و به عمق دریا
غوص می‌خوری
شاید سهم تمام رویاهایت
در دل یک صدف
غنوده باشد.

.0157.

شعر،
ناگهانِ زیست است
در آغوشِ تو

برای میم

.0156.

آشنا،
به دل
می‌ماند.
غریبه،
به نگاه.

.0155.

این همه آغوش،

به حلقه ماننده است؛
گِرد بر گِردِ تیله‌ى اَرض
بر مدارِ اُستوا.
اقیانوس شرجی‌ترین نَفَسَش را
به
اشکِ شوقِ همه دلتنگی‌ها
تعبیر می‌کند.

.0154.

گاهی

دل
از آسمان هم می‌گیرد
بغض می‌کند،
و همه‌ی واژه‌ها سیاه می‌شوند
بر روی کاغذ.
وگرنه
رنگین کمان هم
در دل
جایی دارد.

.0153.

آشیان به مهر می‌ماند
حتا
اگر به خار
استوار باشد.

.0152.

قلم را لَختی بگریانم. (بیهقی)

به گاهِ نبشتن
واژه‌گان باید
به زلالیِ اشک

.0151.

دلدادگی را می‌فهمیم
دلتنگی را
دلگیری
دلخواه بودن
و دل‌سپاری...
::
چیزی که می‌ماند
دل‌افتادگی‌ست
که آن را هم بالاخره می‌فهمیم...

.0150.

پنهان نتوانم کرد
تو را چنان در می یابم
تا از خود بگریزم
و به تو پناه آرم.

برای میم

.0149.

در آشیانِ نمناک
پرنده‌ای‌ست
که تو را می‌خواند
ای جفتِ خیسْ‌بال

.0148.

این در
نه به آمدنت
دل بسته‌ 
و نه به رفتن‌ت؛
هم‌چون رازی
ناگشوده است.
با رفتن‌ت
من هم 
رفتم.

.0147.

در این سرمای برون
ها یی
که به خلأ دستانی تهی می‌کنی
سرمای این دلِ ناسیراب را
محو
نمی‌کند.

.0146.

شاید
خودم نباشم
اما
این دلِ من
می‌ماند در گنجه
برای فردا-روزی که تو می‌آیی.
در را که باز کردی
پشت چند برگِ شعر
چیزی هست
گرم
که می‌تپد هنوز
اما باید فوت‌َ‌ش کنی
که خاکش برود کنار.
بَرَش می‌داری.
می‌روی
تا مَجریِ خاطرات
تکیه‌اش می‌دهی
به آینه
و آرام نگاه می‌کنی
به انعکاس خود در آینه
و در می‌یابی
چه پیر شده‌ای؛
به اندازه‌ی دل من
که هنوز عاشقانه
نگاهت می‌کند.

.0145.

سر
بر کَتانِ بالینی خیس
فشرده باشی
به عادتی مألوف؛
یا
دست
بر آسمانی کبود
ساییده باشی
به کرداری غریب؛
این دل
پناه توست
که بی‌نیازت می‌کند.

.0144.

دلتنگِ آن گلویم
که بشکفد
از بُغضِ جان.
::
می‌خواهم
از چشمانِ تو
جاری
شوم.

.0143.

چه نکو اقبالی!
به امانت بردن دلی
به وقتِ عاشقی،

و در یابی

هنوز 

می‌تپد.

.0142.

همان عاداتِ همیشه‌گی

به وقتِ حالِ ساده:
تو باشی
و من باشم.
چای باشد و بنوشیم.
رسم باشد و بخندیم.
راه باشد و برویم.
دست باشد و بگیریم.
::
همان عاداتِ همیشه‌گیِ زیبا
تو باشی
و من...

به وقتِ شرطِ بعید

.0141.

ای دوست
زادگاهت کجاست؟
در قعر کدامین آبگیر نا ایمن
در آشیان آشفته کدامین کرکس گرسنه
بر چشمان نگران کدامین چلپاسه
بر استوای کدامین درد ناشکیب؟

زادروزت
بر دیوار کدامین غار نقش بسته است
که اینک چهره‌ا‌‌ت را
دیگر
به یاد نمی‌آورم؟
تیر کدامین جنگاور
قلبت را به سوفاری دیگر
نقب زده است؟
بر بانگ کدامین محکوم منتشر شده‌ای
که جرقه‌ی آتش را در چشمانت
دیگر
از خاطر نمی‌برم.

زادگاه و زادروزت
به کجا و به چه هنگام بوده است
که من
این‌گونه
چون خاطری گریان و آواره
بر بادبان تقدیر
می‌وزم؛
ای دوست!

.0140.

درونم تنها نیست
اطلسی هست
که بر نازُکایِ قلبش
محنتِ این جهان را
تا سرنوشت
حمل می‌کند.

.0139.

عشق،
زن است؛
می‌پذیرد،
می‌گوارد،
و می‌زاید.
عشق،
زن است؛
بر می‌گزیند،
بر می‌تابد،
و می‌خندد.
عشق،
زن
است.

.0138.

وجود، 
غایت زمان است
اندوهبار و زخم‌پذیر

عشقی گمنام
در رگ‌ِ گورهای تازه 
پر شتاب می‌دَوَد.

.0137.

پنجره
چشمِ آسمان است
و هر میله‌
مژه‌ای که آسمان را هاشور می‌زند.

این چشمانِ آبی
به بانگِ صد بُغض
بخواهد گریست؛
بگذار
تا
روزت 
فرا
رسد.

.0136.

همه‌ی عمر
یک نَفَس بود
که در فرصتِ قفس
بشکوفید.

.0135.

تو 
همْ‌بغضِ سازی مغمومی
که هم‌نواختِ رگباری نا به هنگام
می‌نوازد.

.0134.

به مخموری باده
اندیشه مکن.
شراب را 
لاجرعه
در 
کَش.

.0133.

زیرکیِ اندوهگینی
در جانت ریشه می‌کند.
این ساقه‌های شادان را
بر کدام انگشتِ خویش
نشا
کرده‌ بودی؟

.0132.

بگذار
اضطراب
نامِ دیگر آسمان باشد.
تو
در دلی خونین
بالیدن
آغاز
کن!

.0131.

توان کاهیدن
در اندوه کاهیدن
و شکیبا بودن.
بر پرگار نشستن
و نقطه‌ی ناگریز را ناگزیر بودن.
کاشانه‌ی دل را
به کوچی غریب 
رها کردن.
و سرانجام
به آسودگی
گفتن:
بحقِّ حُبٍّ رائعٍ..*

*به‌راستی که عشق شگفتی‌آفرین است.

.0130.

واژه از پی اندوه زاده شد
و درد از پی نوش‌ْخند
تو 
چنان باش
که واژه‌هایِ خندانت
بر لبِ اندوه نشیند.

.0129.

دوست داشتن
بهانه است
عصیانی تلخ
بی‌قرارت می‌کند.

.0128.

شاهین ترازو
به سمتِ کسالتِ فرداست
و تو
اندوهبار
امروز را
چشم می‌بندی
و می‌گویی
بو گوزَللیک سَنَه‌دَه گالماز*

*این زیبایی برای تو نیز نخواهد ماند

.0127.

کودکی، 
نامِ دیگرِ بزرگسالیِ چشمانِ توست
تو که سخن می‌گویی
من چشمانت را می‌نگرم.

.0126.

بزن زخمه‌ات را 
بر تنِ عشق.
آواز بی‌شکیبت
به ناله‌های آخرین هم‌آغوشی
پهلو می‌زند.

.0125.

سیاه باشی
یا سپید.
چه فرقی دارد؟
روشن‌ترین نور
از تو
عبور می‌کند.

.0124.

ای شهابِ رحیل!
دَمی بتاب
و برو.
این رخوتِ ناگزیرِِ جان
به‌سانِ ترسی
پنهان می‌شود.