هر دستی
انبوه خاطرهایست
که در رود
شسته میشود
هر رود راهیست
از آرامش تا توفان
اگر پرندهای قطبی
از این کویر حسرت گذشت،
دستانم را آشیانهای خواهم کرد
هوسِ دمی بویِ پرواز و خستهگی کردهام.
خسته به منقار نِیم
خسته به بالَک نِیم
خسته به پرواز و صیدی دگرم
ما را دلی نبود
ما را دلی نیست
ما را دلی نخواهد بود
نوشت باد!
نوشت باد!
نوشت باد!
دوست داشتن تو
هزار راه دارد
هزار راه برای رسیدن و نرسیدن
هزار راه برای رفتن و نرفتن
و من حیرانم
کدام را برگزینم
راه، راه است
بیپایان!
به رنگینکمان ماننده است
رنگ از پیِ رنگ
ابر از پی ابر
موج از پی موج
راه، دل است*
که به دریا میرسد.
* اشاره به دل به دریا زدن است
درنگِ زمانهای.
هین تا جنبشی!
تا این دل
باز به هوایِ تو
بتپد!
شبْغصههای ممتدِ جان
به شگفتیِ چِهرِ تو تاب میآورند.
طلوع کن!
بتاب!
ظُهر شو!
بگذار عشقم را
در صلات تو
بخوانم.
با من که باشی
آسمان
سقفِ خلوتی ایمن
میشود.
با من که باشی
آْسمان
همهجا
به رنگ توست.
آرام باش رفیق!
از این کسوف که بگذریم
تمام اشیا بر جای خویش میمانند
نامها و نشانیها
حسرت دیروز
و لبخند یک غریبه
چاشنی تند خردل
و پیراهن تمیزی که بر طناب تاب میخورد
و از اینها که بگذریم
این همان دم جاودانیست
که زندگی میماند
تا نگاه به نوری دیگر
خیره شود،
عادت کند،
و سرانجام بسته شود.
خموشانیم
تا دوردستان.
زندگی را
در دلهامان حلقه میکنیم
و به هقْهقی مهجور
مفتونِ فردایی مشکوک میشویم.
همیشه
چون هرگز
راهی نیست
تا به خویش برآیی
و فریاد سر دهی:
اینک منم
آنی که نبوده است.
اینک من
در دل خویش
همیشه چون
هرگز
ما در راه خویشیم.
تو آن گمانی
که سرانجامت
یقین است.
آسمان لَختی ایستاد
جهان درنگی کرد و نجنبید
نه برگِ تاکی
نه آهوی گرسنهای
نه پلکِ خستهای
نه نگاه هراسان چلپاسهای
همه مبهوت
به انتظار ماندند.
آسمان نگران شد
و رازش را با هیچ جانداری
در میان ننهاد
و به مسیر ابدی خویش
بازگشت.
آواز غوکان
در زیرِ پلِ شکسته
عبورِ مرغان مهاجر
دل شکیباست
تو میروی
شاید تو بیایی
دل
شکیباست.
مرا پاپوشی باید
تا آنسوی دنیا.
بر در بکوبم.
بگوید:
کیست؟
بگویم:
من!
ایکاش
شهاب بودمی؛
لَمحهای،
خطی فرّار
ز تنگیِ دل.
همچون اناری سرخ
بغضِ هزار دانه
راهی بیسوار
پنهان در مِهی سنگین.
مرا
چون شرابی کهنه بنوش
دیریست
دَردی بیدرمانم.
تو تقدیرِ مُشَجرِ آینهای بشکستهای
در برابرش میایستی؛
هزار چون خود را مییابی
و از یاد
میبری.
به این شرابِ خوشگوار دل مبند
ای بسا که خونِ دل تاکهاست.
دردی که از تو رسد
خوشگوار است.
پایدار باشی!
ای عشق!
تو بارانی
بارش میدانی
اما به سیل.
این دیوارِ عمر
به خشت دل
و ملات رنج
و شاقول عقل
خلوتم را محصور کرد.
تو میدانی
این خانه به چراغِ تو
آباد میشود.
تن خویش به خیش سپردم
خوشا کشتزاری دیگر
به بارانی که
از ابرِ تو ببارد.
هوای باغ نکردیم و
دل باغ شکست.
ما به تصنع تنفس خویش
معتادیم.
آسمان لَختی ایستاد
جهان درنگی کرد و نجنبید
نه برگِ تاکی
نه آهوی گرسنهای
نه پلکِ خستهای
نه نگاه هراسان چلپاسهای
همه مبهوت
به انتظار ماندند.
آسمان نگران شد
و رازش را با هیچ جانداری
در میان ننهاد
و به مسیر ابدی خویش
بازگشت.
هر صخرهای سنگ میخواست
تا سرد شود
تا صُلب شود
هر دلی خون میخواست
تا نرم شود
تا گرم شود
این دل،
ارزانیِ صخرهی تو.
تمامِ زندگی
آهی گریزان بود
از سینهای به سینهای دیگر.
این میراث،
این اندوهِ دامنگیر،
این شطِ خروشانِ دیده،
سرچشمهی رهاییست.
شباهنگام
قلندران مست
که راه خویش را گم کردهاند
در آغوش خنجرها
ایمن میشوند.
هر چه باشد؛
هر آتشی،
هر زمهریری،
تو از راه خواهی آمد
با شبنم و عشق
و انبوه دشت خشک را
به علف
خواهی آراست.
و بر مزار من
نعنا خواهی کاشت و پونه.
این
پایان تاریخ است.
غاری تاریکیم
مشعلی باید
تا زخمهایمان
زخمهی سازی گردد.