.0184.

حضورت
موج است
که در لحظه‌ای نامعلوم
بر ساحل هستی‌َم
بوسه می‌زند
و می‌گریزد.


برای میم

.0183.

این دل
مسیحِ من است
بر چلیپای خویش
مصلوب.

.0182.

من
می‌توانم
هر تابوتی را بر دوش کشم
هر صلیبی را.
همچون
همه‌ی گور کَنانی
که نان خود را
از مرگ
بر می‌گیرند.
روزی نیز
فرا خواهد رسید
که من 

نانِ سفره‌ای باشم.

.0181.

قبیله ی من
بر قافِ کوهی از یخ
اتراق می‌کرد
که بر مدارِ اُستوا
لنگر می‌انداخت.
قبیله من
اینک
بر زمین می‌بارد.

.0180.

گودالی پر از قطراتِ باران
تمامِ آن‌چیزی‌ست که
برای لگد کردن
آسمان و شعر
باقی می‌ماند.

.0179.

با یادی از غلامحسین ساعدی و داستان او با نام گدا
این را سال 1376 نوشتم. 

مربا و سنگ
پا را که از در بیرون گذاشت، صراحت آفتاب چشمانش را زد. هوا آلوده‌تر از قبل به‌نظر آمد و دست در جیب پیراهنش کرد تا عینک آفتابی قراضه‌ای را که دکتر برای ناراحتی چشمانش تجویز کرده بود، بر چشمانش زَنَد. و زد. زمان و مکان به‌نظرش خاکستری‌تر از قبل به‌نظر آمدند. با اتوبوس به سرکار رفت. روز اول کارش بود و می‌باید برخی چیزها را یاد می‌گرفت. اتوبوس پر از سیاه‌پوشانی بود که بعضی از آن‌ها خواب بودند و برخی دیگر بی‌آن‌که به مناظر و زباله‌ها و دودهای اطراف نگاه کنند، بیرون را می‌پاییدند و خط سیر نگاهشان به اندوده‌ی نفت و خاک راه می‌برد.
از دروازه که رد شدند. انبوهی از آدم‌ها را دید که دنبال کارهای اداری بودند. خب باید مثل همیشه بوده باشد. همیشه باید همین‌طوری باشد. تعداد آدم‌ها تقریباً - اگر اتفاق خاصی نیفتد - باید همین تعداد باشند. می‌آیند ولی دیر یا زود باید به خانه‌شان برگردند.
به در که رسید، توضیح داد که روز اول کارش است. مسئول نگاهی به سر و پایش کرد و گفت: برو تو. ولی از فردا کارت داشته باشی. گفت: «چشم» و رفت داخل ساختمان.
چشمش دنبال مسئول بخش که دو روز پیش دیده بودش افتاد. سرش را بالاتر گرفت و پیش رفت. مسئول بخش سرش شلوغ بود و داشت بسته‌هایی را جابجا می‌کرد. آن‌طرف شیشه آدم‌هایی را دید که صدایشان نمی‌آمد و گریه می‌کردند. بعضی به‌زور و برخی از ته دل. قیافه‌هاشان نشان می‌داد که در انتظارند. پیش‌تر رفت و مسئول بخش دیدش. سلام ‌و علیکی کرد و گفت: دیر آمدی، هر روز سر ساعت 7 کار شروع می‌شه، احمدی تا حالا منتظرت بوده و کار داشته. از صبح داره یک ریز لیچار بار من می‌کنه». دستش را گرفت و برد پیش احمدی. احمدی سلام‌ و علیکی کرد و رفت. مسئول بخش، سلوکی را که قرار بود کار را به او یاد دهد، معرفی کرد. سلوکی گفت: بیا سرش رو بگیر که کج نمونه. دست به آن جسم که زد، سردی‌اش، چندشی غریب را به او منتقل کرد. تنش لرزید. سلوکی حالتش را فهمید. گفت: «باید عادت کنی. همیشه روز اول، شب اول قبره. تا یک‌ماه خواب و خوراک نداری. باید عادت کنی. فکر کن تو سلاخ‌خونه کار می‌کنی. باید بدونی هر گُهی که می‌خوری برای پوله».
شب اول را سخت از سر گذراند. سعی کرد حواسش را به چیزهایی که تا حالا به آن‌ها فکر نکرده بود، معطوف کند. به نظافت منازل. به رفتگرهایی که با او صبح علی‌الطلوع با هوای پاک صبج، جوک می‌گفتند و می‌خندیدند. به چیزهای عجیب و غریبی که در جوی‌های خیابان‌ها پیدا می‌کرد. از پول و نوار بهداشتی‌ و کاندوم‌های مصرف‌شده؛ از جنین مرده‌ای که یک‌بار پیدا کرده بود و وقتی دید نوک بیل‌اش خونی است، با دقت بیشتری، کیسه‌ی زباله را کاویده بود و بالا آورده بود. به همه‌چیز. آن‌شب با فکر به پدر و مادر آن‌ جنین بود که خوابش برده بود.
کار را، مسئول رفتگرهای منطقه پیشنهاد کرده بود و گفته بود که کارمند رسمی شهرداری می‌شی و کارت همیشگیه. گفته بود تو کارمند دولت می‌شی. هر سال مرخصی داری و یه‌سری چیزای دیگه. و. . . راضی شده بود.
فردایش، کار که تمام شد و همه‌جا را شسته بودند، سلوکی که دیگر به اسم کوچک صدایش می‌کرد، گفته بود: سبزعلی هر روز صبح، یکی صبحانه می‌آره و اینجا صبحانه می‌خوریم. پس‌فردا نوبت توئه. و سبزعلی گفته بود: «چشم.»
پس‌فردایش که سر ساعت پنح و نیم که سر کار رسید، کسی نیامده بود. کتری را برداشت،‌ با شلنگ، کتری را پر کرده بود و روی والور گذاشته بود. سلوکی ده دقیقه به شش رسید و خوشحال شد که سبزعلی به‌موقع آمده و بساط را آماده کرده. گفت: صبحانه رو روی سنگ بذار تا همونجا قالشو بکنیم و ظرف‌ها را همونجا بشوریم. سبزعلی سوال کرد: «اوسا! روی سنگ؟!» سلوکی گفت: پس معلومه هنوز عادت نکردی. باید عادت کنی وگرنه محل کارت مثل قبرته. سبزعلی گفت: «چشم! اوسا».
صبحانه را که روی سنگ پهن کردند، مربا را از داخل ساک درآورد و گذاشت روی کیسه‌زباله‌ی خالی مصرف‌نشده. شروع به‌خوردن کردند. صبحانه که تمام شد، بساط را جمع کردند و در سالن باز شد.
مرده‌ها که به داخل غسال‌خانه می‌آمدند، سبزعلی، می‌گذاشتشان روی سنگ، سلوکی می‌شست و بعد روی سنگ دیگر کافور اندودش می‌کردند و چانه‌اش را می‌بستند و سوراخ‌سنبه‌هایش را با پنبه می‌پوشاندند. بعد سبزعلی کفن را گره می‌زد و اگر ترمه‌ای داده بودند، لای ترمه می‌گذاشت و اگر نداشتند همانطور روی برانکارد قرارشان می‌داد. عادت کرده بود که ببیند صاحب‌مرده پشت شیشه چه‌کار می‌کند؟ سر دومین مرده بود که سبزعلی دید که به کفن مرده یک تکه مربا ماسیده. سلوکی حواسش جای دیگه بود. زود با انگشت نشانه‌اش مربای ماسیده شده روی کفن را پاک کرد و در دهن گذاشت. چشمش را که به آن‌طرف شیشه انداخت کسی را منتظر مرده ندید. خیالش راحت شد.
سرِ ماه که اولین حقوقش را گرفت روی باندرول پولش، لکه‌ی خشک‌شده‌ی مربایی را دید. باندرول را در جیبش گذاشت و سر قبر مادرش رفت. تا صبح آن‌جا بود. . .
صبح، دعاخوانی که آن‌طرف‌ها می‌گشت، مزاری را دید که رویش را اسکناس‌های هزارتومانی پوشانده بود. در کنار قبر، مردی را با کیسه زباله‌ای در آغوش دید که به‌نظر خوابیده است. نزدیک‌تر رفت و مرد را تکان داد. مرد تکان نخورد و سینه‌اش بالا و پایین نمی‌رفت. کیسه‌ی زباله را که باز کرد، جنین کبودی را دید که دور دهانش آغشته به مربا بود. دعاخوان دست بر مرد مرده نهاد و فاتحه‌ای خواند. چند اسکناس هزاری برداشت و به‌سرعت از آن قطعه دور شد.
آفتاب سنگین و صریح بر گورستان می‌تابید.

.0178.

اگر تنهایی نامی می‌داشت
به چاهی مسما بود
ژرف و تهی
که خلا خویش را
با تابش ماه
می‌انباشت
در بدرِ کامل.
تا کاروانی مجروح
نومیدیِ خویش را
در درون چاه
دَلوی اندازد 
و تربتی عقیم را
بَر کشد.

.0177.

چشمانِ تو
درمان‌ِ فسرده‌گیِ آینه‌هاست.
من این‌را
از راز تناسخِ سیماب‌ها
دریافتم.

.0176.

هر که را
موعدی مقرر است تا؛
او را
به خود وانهد
و از خود
وا رهد.

.0175.

مرزهای جغرافیای دلم
نگاه توست

برای میم

.0174.

چشم
آسمان دل است
بگذار ببارد
در این هوای خفه
گاهی.

.0173.

آسمان
با تو
خواهد خواند.
حنجره ات را صاف
و گونه ات را
از اشک
پاک کن.

.0172.

شادمانه برقص
و شادمانه‌تر برقص
در برابرِ روحی که می‌خواستی از آنِ تو باشد
و از آن‌ِ تو نبود
و با لبخندی
از برابرش
گذشتی.

.0171.

تقریبِ تمام نام‌ها
به سوی تو بود.
تویی که
نامِ خود را
فراموش
کرده بودی.

.0170.

زمان با کسی نمی‌ماند
گاه
ما نیز از او
عبور می‌کنیم

.0169.

نگاه به هدر می‌رود
در آینه‌ای که
تو را فراموش
کرده است.

.0168.

در گذرِ بادها نشسته‌ای
آسمان و پرواز را
فراموش نکن.

.0167.

شادمانه‌ زیستن
مشغله‌ی آن درخت تنهای کویر است
که به حضورِ باد و
خاک و
ابر و
خود
عاشق شده است.

.0166.

نوشخند تو
همان تیشه‌ای ست
که شکاف دیوار را
برای دیدن نور
ژرف می‌کند.

.0165.

برای مادرم


بامدادی بارانی

زنی زیبا در کنار پنحره
خویش را در آینه نگریست.
صدایش که زدم
به‌ناگاه پیر شد
و گفت:
سلام پسرم
صبحانه‌ات
آماده است.

.0164.

شب به کار خویش است
من در کار خویش
و تو در کار خویش.
و دل من و تو و شب
همه گی ریش ریش

.0163.

چنین آشکار
در چشمانم منگر
بگذار
آنسوی
أبدیت را بنگرم

.0162.

شوریده‌دل
به‌سان کژدمی عاشق
آتش‌َت را بوسه زدم
تا نیش
در خویش
نهم.

.0161.

دلتنگِ آن گلویم
که بشکفد
از بُغضِ جان.
::
می‌خواهم
از چشمانِ تو
جاری
شوم.

.0160.

تجربه‌ای در ترجمه برای خودم
من نه منم
از خوان رامون خیمه‌نِز

من نه من‌َم.
من دیگری‌َم
هم‌اویی که در کنارم گام بر می‌دارد و نمی‌بینمَ‌ش؛
هم‌اویی که گاه
برای دیدارش، تدبیرها می‌کنم؛
همانی‌که گاه
به فراموشیَ‌ش می‌سپارم؛
و زمانی‌که سخن می‌گویم،
شکیبا و آرام می‌ماند؛
و زمانی‌که نفرینَ‌ش می‌کنم،
به سخاوت می‌بخشد؛
و به‌گاهِ غیبتَ‌م،
به گام‌زدن ادامه می‌دهد؛
و بر جای می‌مانَد،

زمانی‌که بمیرم.




I am not I.
                   I am this one
walking beside me whom I do not see,
whom at times I manage to visit,
and whom at other times I forget;
who remains calm and silent while I talk,
and forgives, gently, when I hate,
who walks where I am not,
who will remain standing when I die.

.0159.

چه نکو اقبالی!
به امانت بردنِ دلی
به وقتِ عاشقی،
و در یابی
هنوز
می‌تپد.

.0158.

سر بر بالش ابر می‌نهی
با سنبله‌ای گندم
که بر لب تکانش می‌دهی.
خیره و ژرف
فردا را می‌اندیشی
و شاید دیروز را.
چشم می‌بندی
و به عمق دریا
غوص می‌خوری
شاید سهم تمام رویاهایت
در دل یک صدف
غنوده باشد.

.0157.

شعر،
ناگهانِ زیست است
در آغوشِ تو

برای میم

.0156.

آشنا،
به دل
می‌ماند.
غریبه،
به نگاه.

.0155.

این همه آغوش،

به حلقه ماننده است؛
گِرد بر گِردِ تیله‌ى اَرض
بر مدارِ اُستوا.
اقیانوس شرجی‌ترین نَفَسَش را
به
اشکِ شوقِ همه دلتنگی‌ها
تعبیر می‌کند.

.0154.

گاهی

دل
از آسمان هم می‌گیرد
بغض می‌کند،
و همه‌ی واژه‌ها سیاه می‌شوند
بر روی کاغذ.
وگرنه
رنگین کمان هم
در دل
جایی دارد.

.0153.

آشیان به مهر می‌ماند
حتا
اگر به خار
استوار باشد.

.0152.

قلم را لَختی بگریانم. (بیهقی)

به گاهِ نبشتن
واژه‌گان باید
به زلالیِ اشک

.0151.

دلدادگی را می‌فهمیم
دلتنگی را
دلگیری
دلخواه بودن
و دل‌سپاری...
::
چیزی که می‌ماند
دل‌افتادگی‌ست
که آن را هم بالاخره می‌فهمیم...

.0150.

پنهان نتوانم کرد
تو را چنان در می یابم
تا از خود بگریزم
و به تو پناه آرم.

برای میم

.0149.

در آشیانِ نمناک
پرنده‌ای‌ست
که تو را می‌خواند
ای جفتِ خیسْ‌بال

.0148.

این در
نه به آمدنت
دل بسته‌ 
و نه به رفتن‌ت؛
هم‌چون رازی
ناگشوده است.
با رفتن‌ت
من هم 
رفتم.

.0147.

در این سرمای برون
ها یی
که به خلأ دستانی تهی می‌کنی
سرمای این دلِ ناسیراب را
محو
نمی‌کند.

.0146.

شاید
خودم نباشم
اما
این دلِ من
می‌ماند در گنجه
برای فردا-روزی که تو می‌آیی.
در را که باز کردی
پشت چند برگِ شعر
چیزی هست
گرم
که می‌تپد هنوز
اما باید فوت‌َ‌ش کنی
که خاکش برود کنار.
بَرَش می‌داری.
می‌روی
تا مَجریِ خاطرات
تکیه‌اش می‌دهی
به آینه
و آرام نگاه می‌کنی
به انعکاس خود در آینه
و در می‌یابی
چه پیر شده‌ای؛
به اندازه‌ی دل من
که هنوز عاشقانه
نگاهت می‌کند.

.0145.

سر
بر کَتانِ بالینی خیس
فشرده باشی
به عادتی مألوف؛
یا
دست
بر آسمانی کبود
ساییده باشی
به کرداری غریب؛
این دل
پناه توست
که بی‌نیازت می‌کند.

.0144.

دلتنگِ آن گلویم
که بشکفد
از بُغضِ جان.
::
می‌خواهم
از چشمانِ تو
جاری
شوم.