مرا
به شام آخری دیگر
مهمان کن
ای لحظهی تردید
شامی که
از حواریونت
تنها من باشم
و با در آغوش کشیدنی
مرا
به معراج
صلیبی دیگر
فرا
خوانی.
من و تو
نامِ دیگرِ ما نیست
نامِ دیگر خورشید و ماه است
که با هم
بر نیایند.
خاطره،
نام تمامِ آنانیست
که ترکَت کردهاند.
و نامِ توست
که بیهنگام
میروی.
این که میبارد
تمامِ اندوه نیست
باید با هم
گریه کنیم.
اگر این برف سر باز ایستادن داشت
تمام موهایم به رنگ شب بیستاره بود
و اگر خانهای سقف نداشت
شانهای بود که نجیبانه
بر او تکیه دهی
برای تمام موهای سفیدم
دلتنگ گیسوان توام
که بر شانهام
گسترده شود.
اگر دستی در گرو نبود،
حصاری نبود...
و تپشِ قلب را
طراوت دل
مفهوم میکرد.
و آنگاه
از نگاه
خوشه خوشه نور
- چنان-
چیده میشد
تا تبِ لبریز شدن در دستانِ تهی
فروکش کند.
رهایم مکن
در این گود ِ بیخورشید
ورنه این مُحاقِ تلخ را
هیچ شهابی
تلنگر نخواهد زد.
برای میم
تمام آشیانههای بیپناهِ برگ
در این هوای سفید،
یک طرف؛
گودی ناپایدارِ دستانِ تو؛
یک طرف.
پرنده را
باید از دلت آزاد کنی
نه از قفس
هُمای من
بُرادهای از نور بود
درخشید و باز نیامد.
و اینک بر شانههای من
اکلیلِ حسرت
هیچ بشارتی را
نوید نمیدهد.
اگر میهن آدمی در دست جا میشد
آنرا جایی در همین کُنج زوایای خشن مینهادم
و میرفتم
به دیاری که در آن
عشق
نام سادهی رویدادی مکرر بود
و آسمان تکهای از حضور نگاهت
که بر دل سنجاقکی گریزپای سنجاق شده بود
تا ابدالآباد
بر گیسوان آشفتهی جلبکهای پسکرانهای
پرسه میزد
و در غروبی ابدی
گم میشد.
داستانی از تمنا دارد
این لبانم
که اگر به تو نگویم
به خاک خواهمش گفت.
آنجا
دلی است
که مرا به خود میخواند.
آشنایانِ درد
آشنایانِ همیشهی درد
آنجا قرابهی زهریست
که تا تَرکِ این شهرش
مجالی نیست.
آشنایان همیشهی درد
هر پیالهاش
خونبهایِ بودنِ شماست
در دنیایی که
هرگزش دوست نداشتید.
این هوا
هوای باران ندارد
هوای گریستن دارد.
تو بویِ زیتونی
بوی ازگیلِ نارسِ وحشی
بوی شور دریا
و نمک
بوی نان گرم و غذایی ساده
تو بویِ خون نریختهی اسماعیل و اسحاقی
بر خنجر پدر
تو بویِ ایمان به زیستنی
در قاب پنجرهای که
آسمانش به بوی کفر
حصر کرده است.
برای میم
خط ممتدِ یک نیاز
تا سرانگشتان نجابت کشیده میشود
آنسوی این خط
آرزویی شاد
در انتظار بُرِشِ تنهایی توست.
بگذار حقیقت
آن شرابی باشد
که به تلخی یاد میشود
مستیت را
با آبگیری کُر
سودا مَکُن.
آنکه
به خویش نگریست،
من نبودم.
او بود
که اشکی بر گونهاش
در تصویرِ آینه
بر جای ماند.
در آنسوی این مِه
باد
بویِ همآغوشیهای ما را
به درهای دیگر
خواهد بُرد.
درهای که
همچنان
خلوتِ ماست.
شوقِ شبخوانیهای پلِ خواجو
و امتداد اشباحِ هزار ستون خستهی پارسه
به درهای مهآلود در تالش میرسد
که در آن
کسی
غمناک
گور نیاکان خویش را میجوید.
بسطِ تمامِ لحظه های درد
یورشِ تمامِ رعشه های ترس
و لرزشِ نگاهی مضطرب
نشانی از خلوتِ ناگزیرِ هستی ست.
یاغیترین
گاه
تمام زندگی،
سماجتِ کودکیست که به دنیال کبوتری میدود
و نفسهای خود را نمیشمارد.
و تمام دلدلِ کبوتری که
بیپناهیِ جوجههای خود را
نگران میماند.
::
گاه
این
تمامِ زندگی میشود.
برای میم
من
هنوز
در جستجوی مدار تواَم؛
یاغیترین سیارهی این سحابیهای اثیری...
مَهبانگِ حضورت
به چه هنگام
و در کجای این
فضای بی پایان
تولدِ - حتا - شرری کوچک را
نوید میدهد
تا من،
مألوفِ استمرارِ درخشش فروعِ تو
بر مداری یگانه شوم؟
نامِ تو
بر سر هر کوچهایست
که از آن عبور نکردهایم.
شادی تمامِ کوچههای نگذشته
در تنم فریاد میزند.
تجربهای در ترجمه
همیشه از پابلو نرودا
برای +Reza mousavi
رشکی نمیبرم
بر آنچه پیش از من بوده است.
با انسانی پیش آی
بر روی شانههای خود،
با صدها انسان در انبوه گیسوانت،
با هزاران انسان در میان پستانها و رانهایت
همچو رودی پیش آی
انباشته به غریقانی
که به دریایی خشمگین
با امواجی بیپایان
و به زمان
میپیوندند.
تمامی آنان را با خود همراه ساز
در جایی که انتظارت را میکشم
ما همیشه تنها خواهیم ماند
ما همیشه، من و تو خواهیم ماند؛
تنها بر ارض...
تا زندگی را آغاز کنیم.
Always
I am not jealous
of what came before me.
Come with a man
on your shoulders,
come with a hundred men in your hair,
come with a thousand men between your breasts and your feet,
come like a river
full of drowned men
which flows down to the wild sea,
to the eternal surf, to Time!
Bring them all
to where I am waiting for you;
we shall always be alone,
we shall always be you and I
alone on earth,
to start our life!
Pablo Neruda