باژگونه
بهسان ِ شبکوران ِ درد
در انتهای ِ حُزنی تاریک
آونگ خاموشی ِ خویشم.
دل به آسمان سپردم
آسمان
مرا بارید.
برای میم
میدانم گیسویی بلند داری
که شب را
در تمام زندگیام
ممتد میکند.
شاید
این طرح تازهای
از آرامش باشد.
چراغی که به دل رواست
بر همه عالم رواست.
یادت همواره بوده است
در طراوت دستانی که گذر رود را هاشور میزند.
تو رودی
که میروی
و
نمیمانی. -
پلکت را همچون لبی بگشا
بگذار نگاهت سخن گوید.
حقیقت باد را
آنگاه در مییابیم
که از آغوشهای تهی
بر گذرد.
به چیدن فلک بر آمدم
سیارهای شدم کوچک
در کهکشان نسبیت زمان و مکان
به فتح چندباره آسمان بر آمدم
پس زمین ریگی شد در دستانم
کهکشان رهنُمایی در مسیرم ننهاد
و آسمان نیز برکتش را از من گرفت.
اینک
به فتح او
بر آمدهام.
کاش چشمها در آینهها میماند... حتا اگر هزار تکهاش میکردی هزار چشم میماند... هزاران چشمهی معصوم.
هنگام که میگوید:
«خوشبختم»
به هزار قناری شاد ماند،
آزاد و رها
به گذر شهابی به آنی ماند؛
در چشمانم
که در ظلمت این جهان روشن میشود.
بیا!
تا ترانه شادی از اندوه بخوانیم
بیا!
تا صراحت آن داس تلخ را به هلال ماهی نو تعبیر کنیم
و سرمای درون را به خنکای جرعهای که
قمریهای تابستان مینوشند
بیا!
تا از غوغای برگ و رنگ
از مَدٌ بزرگوار روح
که چون مِه بر زمین تن میکشاند
و چون آهی
- درین روشنای محدود-
بر حسرت ستاره
بر میکشد.
*
بیا
تا روشنتر از مشعل ایمانی
که چون خورشیدی
به اقلیم یغما و دریغ
میدرخشد، ترانهای بخوانیم
بیا!
تا شادمانهتر از اندوه
ترانهای بخوانیم.
ترنمی برای شادی
دستانم امروز
میزبان قناری شادی بود
که بر طلای برشتهی گندمزار
دانههای باران را آواز میخواند.
بودن یا نبودن؟
مسئله این نیست
زیرا که بودن تمشیتی است ماندگار
و نبودن
مشیتی است بر دوام
قافیه را میبازم ولی او را نه.
پاکی پروازش
معصومیت ارتفاع را
میآموزد.
گزاف آمد خاطرهام
در طراری آن شوخ ملیح
اینک او نیست
و بهجا مانده لبخندی چاکچاک و به یغما رفته
بر چشمانی منتظر.
و این منم
منجی واپسین
و هیچ معجزتی ندارم
جز آنکه
زخمی باشم
بر لکنت فرسوده ی زمان.
این منم
و الواح ده گانه ای که
هیچ را ممنوع نکرد
جز آنکه ده بار عشق را ممنوع کرد.
و این منم
پیامبری که
خنجر را بر گلوی فرزند خود برد
و هیچ گوسفندی به نجات آدمی
فرود نیامد.
و این پیامبر شرمگین واپسین
که پیامش را فراموش کرده است
چرا که حجت رنج بر آدمی تمام شده است.
و این منم
اندوه واپسینی
که شادی نخستینت نیز بود.
و این تویی
شادی نخستینی
که اندوه واپسینم نیز بود.
اندوه ِ بیقرار توست
که بر کاغذ ِ بیخط
نگرانی را هاشور میزند.
دروغ ممنوع است
این را گفت
و اعدامش کردند.
روزها میگذرد
و هنوز راستی ممنوع است.
در جزیرهای که با اقلیمِ اکنونش پیوندی نیست
چون دردی کهنه
متروک
اوفتادهای.
با پر ِ مرغان دریائیت پیوندی نیست
زیرا که پرواز را
رویش در نهان همدلی
دانسته بودی.
هماوردی با پرواز را
بارها
آزموده بودی
وینک
حسرت ِ پرواز
پریشانت میکند.
چون ساغری تهی ماندهای
و دریغا دریغ
مِی،
مستی را،
نه آنچنان افزونت کرد
چنانکه افسونت کرد.
اینجا و اکنون
بر سنگی داغ
گریه میکنی
که اشکهایت را
در غبار مسموم هوا
گم میکند.
اینجا و اکنون
تنهایی
و خورشیدی در غروب جزیرهات
به رستاخیزی دیگرگون
نویدت میدهد!
مقصدت ای دوست
سرزمینی داغ
آنجا که آفتاب در صمیمیترین ِ فاصلهها
نگاهت میکند
و الماس چون دانهی اشکی میدرخشد
به دیاری که در آن آب و علف
رؤیایی است.
من در آن روز
که تو مشتاق و خموش
سر برآوردن ِ یک غنچهگل ِ زیبا را
- در خانه -
نگران میمانی
با همهی باران ِ چشمانم
به ضیافت ِ تو
خواهم آمد.
آن سوی این نمود
گهوارهی منظومهای میجنبد
که این یادگارانِ متروک
تبسم لب را فراهم نمیسازد.
ایمان این رودخانه زانو نمیزند
در بارگاه تالابهای جادوگر
آن سوی این نمود
آفتابی دلپذیر
با نام ِ ما
با نام ِ آزادی
قد میکشد.
جامی سیاه در اندرون تن
و قلبی سرخ در حاشیه چشم.
آزمونِ لحظههای یأس
در لرزههای بینی ِ بهار
(بهار را چنین میگریی؟)
و بسترِ پوشال و یخ در دشتِ سینه
و طوقی از رنج در گشادگی لبخند.
آسمان را بنگر!
دستی بر واپسین پلهِ نردبان کوه
غُبارِ آفتاب را به سپیدهای دیگر
پاک نکرد
نارنج غروب که میپژمرد
به جستجوی ماه
باید تا قله
برآیی.
در ضلال این شب معلق
راه به سختی
مسیری در اختیارت خواهد گذاشت
به قله که در رسی
شب میپرد
و ماه
در شیب آن سوی کوه
دزدانه میگریز
اگر دستی در گرو نبود،
حصاری نبود...
و تپشِ قلب را
طراوت دل
مفهوم میکرد.
و آنگاه
از نگاه
خوشهخوشه نور
- چنان-
چیده میشد
تا تب لبریز شدن در دستان تهی
فروکش کند.
رهایم مکن
در این گود ِ بیخورشید
ورنه این مُحاقِ تلخ را
هیچ شهابی
تلنگر نخواهد زد.
اگر دستی در گرو نبود،
حصاری نبود...
و تپشِ قلب را
طراوت دل
مفهوم میکرد.
و آنگاه
از نگاه
خوشهخوشه نور
- چنان-
چیده میشد
تا تب لبریز شدن در دستان تهی
فروکش کند.
رهایم مکن
در این گود ِ بیخورشید
ورنه این مُحاقِ تلخ را
هیچ شهابی
تلنگر نخواهد زد.
آهسته میرویم در سایه
آهسته میرویم در باد
میایستیم در کنار پنجرهها
منتظر میمانیم در انتهای صف
مینشینیم بر لبهی تلخ یک بغض
کمی آنطرفتر نشستهاند
برخی افراد
برخی نامها
و میشنویم برخی زمزمهها را
آهسته میشکنیم در یاد
آهسته میشکنیم در نور
آهسته میشکنیم
در حنجره
و صدای زمزمهی ما را میشنوند
برخی افراد
برخی نامها
اینک طبیعت!
و باران،
و قندیلهای ِ ژالهکوب بر سوزنکهای کاج
و شرابههای ِ پرتو نور
که کبود ِ مانای افق را در این شب ِ بنفش، هاشور میزند.
و گیاه که عصاره گرم و نمورِ حیات را
از مغناطیس زمین به سوی آوندهای خود برمیمَکد
و انعکاس ِ لاژورد ِ گیتی
در کِرتْهای شطرنجی ِ شالیزار
و پرش ِ خفه و دلاویز پروانهها در شرجیِ زمین.
*
وینک انسان
و راز ِ جهان در چشمان ِ پُرعصمت ِ کودکی خُرد.
و انسان که به انکار ِ آن جهان آمده
و به انکار ِ آن جهان میرود.
و انسان که با حسرت و درد، اندوه ِ مادران ِ خود را پاس میدارد.
وینک انسان
که با وحشت و اضطرابی بلند میخندد
و از درختان بلند، خدایان ِ کوچک میسازد
و با حضور ِ زخمهای ِ تاریخ خو کرده است.
*
وانک انسان
و انبوه ِ شکوفه شادی بر چکاد ِ صخرهی درد،
صخرهی سرد
وان زمان که پولاد و سوفال در غربال ِ چرخش ِ سرنوشت
از قلب ِ آدمی فرو ریزد؛
وانک خون!
وان زمان
که عصارهی هماهنگ ِ هستی،
استخوانهای پوک ِ او را لبریز سازد؛
در روز ِ اضطراب ِ تاریخ!
در روزی معصوم!
در روزی خِرَدمَند!
*
آنک سکوت تلخ
وینک خاموشی ِ بیآشوب
وانک پای ِ آبله در ریگزار تفتهی تاریخ
وینک تسکین چهرهی پر چروکِ درد،
در چهرهی دوست
*
آنک خدا، آنک انسان
وینک تجردِ انسان
وصلابتِ سرفرازی انسان
زیرِ آسمانِ صُلبِ خدا!
وینک آماس ِ تاریخ
وانک خاموشی بیآشوب!
اینک من
اینک او
و فَوَرانِ چشمه نور از شکافِ شقاوتِ تاریخ
وینک سپری ِ سپنج ِ تاریخ ِ تلخ.
تمامی خفتهگان درد را میبینیم که خفتهاند.
برایشان از عطر دارچین و بوی کرفس خواهیم گفت
از مزهی تلخ بادام و شکوفههای نارنج.
برایشان خواهیم گفت
از زمان خواب
درد را تقسیم کردهایم
در پهنای شب
در درازای رود.
تمامی خفتهگان درد را خواهیم گفت
آسوده بخوابید
که ما امشب تا روشن شدن روز
خواب شما را خواهم پایید
تا درد در چشمانمان بیارامد.
نقشت چه دور...
همچون دلی ناشاد!
یلدا،
لمیدن بر نازکایِ حریر دلیست
در ظلماتی قیرین.
و روشنای روز را
و طعم آزادی را
در تلألوی نگاهی
چشیدن.
جهان از آدم و حوا آغاز نشده است
جهان،
با تولد نوزادی از ذات نور
از فاحشهای معصوم و پیر
با پستانی چروکیده آغازید.
در دلتای اندوه و لجن
در گذر بیتفاوت رودی
که به دریایی
به گندابی
در جایی
در دوردستی
سرریز میشود
و از یاد میرود.
*وصیت*
دخترم
همین زنی که ساکت خوابیده
زیر دست تو
آرام بشورش
آرام
با احترام تمام
آخر او هم روزی آدمی بوده
برای خودش
با غمهای کوچکش
با شادیهای اندکش
و غصههای مدامش
پای خیس و چروک همین زن
روزی
در تاکسی لکنتهای
مردی را تا مرز خلسه برده بوده
از یک سایش کوتاه و مختصر
این زن
همین زنی که ساکت خوابیده
و دهانش چون غاری بیانتهاست
مثل خودم و خودت
سختی کشیده
حرف شنیده
زخم خورده
تنهایی دیده
پس آرام بشورش
آرام
با احترام تمام
حالا دخترم
تصدق دستهای خستهات
من را هم آرام بشور
آرام
با احترام تمام
دکتر محمد صنعتی
منبع: شهروند امروز
برخی گمان دارند که چون من «صادق هدایت و هراس از مرگ» را نوشتهام یا «زمان و نامیرایی در سینمای تارکوفسکی» را و به ویژه «درآمدی به اندیشه مرگ در فلسفه غرب» را پس لزوما میباید یکی از «مرگاندیشان» نمونهوار این سرزمین باشم که معتقد است به آنچه در مرگاندیشی زندگیگریز سنت عرفان و تعقیدات ما قرنها –یا شاید چند هزار سالی – جاری بوده است! به خصوص اندیشههایی که از عصر «عرفان مانوی» یا حتی بسیار پیش از آن – از عصر مذهب بودائی و سرچشمههای مشترک آن با عرفان هند- در فرهنگ ما پدید آمده و رشد و گسترش یافته است و یا شاید مهمتر از این سرچشمهها، پرسشی که مرا به سوی این «مرگپژوهی» (و نه «مرگاندیشی» به معنای «مرگ دوستی» و «مرگخواهی») کشاند، این بود که چرا فرهنگ جامعه ما مانند فرهنگ جوامع دیگر که روزی «مرگاندیش» بودند – و بیش از همه فرهنگ غرب – از این نظر متحول نشده و همچنان مرگاندیشی خود را به عنوان سرمایهای گرانبها حفظ میکند؟ این «مرگاندیشی» و «اعراض» چه کارکردی برای ما داشته و چه اثراتی بر جامعه و فرهنگ ما گذاشته است؟ و چه سهمی در عقبماندگی ما از کاروان تمدن جهانی داشته است؟ و یا از سویی دیگر و در مقایسه باید پرسید که در غرب که از زمان سقراط و افلاطون به تدریج «مرگاندیش» شد و فرقهها و مکاتب فلسفی «مرگاندیش» در آن پدید آمد مانند فرقههای اورفهای – دیونیزوسی، اسپکوری و رواقی که بعدها عرفان مسخی نیز به آن اضافه شد و مرگاندیشی در قرون وسطی رواج یافت، چرا در برابر آن ایستادند و نخستین اندیشمندان دگراندیش غرب، در پایان قرون وسطی، مردم را بار دیگر به زندگی فراخواندند؟ آیا این تحول بنیادی در فرهنگ غرب و دگرگونی نگرش غربی به زندگی در این جهان نبود که تحولات و جنبشهای فرهنگی، اجتماعی و اقتصادی را در پی داشت؟ البته میتوان پرسشی را به همان شکل کلاسیک مطرح کرد که چرا تحولات اقتصادی نگرش مردم را به زندگی و مرگ تغییر داد؟ ولی مگر زمانی که آبلار و پترارک – حتی از درون کلیسای کاتولیک- مردم را به بازگشت به زندگی و لذت بردن از نعمات الهی در این جهان فرامیخواندند، تحولات اقتصادی روی داده بود؟ ماکس وبر، تحولات مسیحیت و انقلاب لوتر را پیش درآمد یا زمینهساز تحولات سرمایهداری دانسته – و سالهاست میدانیم که تحولات فرهنگی را نمیباید به پدیدههای روبنایی کاهش داد.
در تحقیقی که در آخرین شماره ارغنون – با عنوان «مرگ» منتشر شد و با مقاله «درآمدی به اندیشه مرگ در فلسفه غرب» آغاز میشد، تلاش من این بود که بفهمم آیا فقط ما و هندیان و چینیها مرگاندیشیم و یا مصریان در عصر فراعنه؟ یا که «مرگاندیشی» در فرهنگ غرب هم ریشه داشته است؟ و اگر بوده، چه شده که در رنسانس و روشنگری این همه فیلسوف و اندیشمند رو به زندگی میبینیم؟ و چه شد که از دل قرون وسطای ایستا و مرگاندیش، رنسانس و روشنگری بیرون آمد که در تمامیت خود بر زندگی در این جهان و امید به آینده تاکید دارد؟ پس پروژه من – در حقیقت - «مرگپژوهی» نیست، بلکه تلاش برای یافتن پاسخ به این سئوال یا سئوالات است که مرگاندیشی و اعراض با همه تبعات آن را که من «فرهنگ مرگ» مینامم، چه تاثیری در زندگی اجتماعی و سیر و تحولات فرهنگی ما – یا دیگران – داشته؟ چرا در غرب تحول یافته و مدرنیته از آن سر برون آورده؟ چرا و از کی در جامعه ما تثبیت شده است؟ و بالاخره اینکه با مرگاندیشی یا با «فرهنگ مرگ» میتوان به مدرنیته وارد شد؟ و آیا مدرنیته همواره رو به زندگی و آینده دارد؟ یا که مدرنیتههای مرگاندیش هم داریم؟ و اینکه مقاومتهای جامعه ایرانی در برابر مدرنیته، چقدر به این فرهنگ مرگاندیش مربوط میشود؟ بنابراین پژوهشهای من در این حیطه، نه به خاطر مرگاندیشی یا وسوسه مرگ، آن گونه که نویسنده یا منتقد ناآگاهی در مورد این کارها گفته بود بلکه با هدف رسیدن به زندگی و یا بازگرداندن جامعه به زندگی است. میدانم که «هراس از مرگ» یکی از موتورهای عمده پیشرفتهای انسان و انگیزه مهم برای فرهنگسازی است، ولی عرفان مرگاندیش ما – همان گونه که فلسفه مرگاندیش سقراط – افلاطون – سعی در انکار این هراس داشته است البته با این هدف که از اضطراب و ناآرامی انسان بکاهد، ولی آیا همه تلاشها برای انکار هراس از مرگ، انسان را به آرامش رسانده است؟ و بالاخره اینکه آیا این مرگاندیشی برخاسته از آن «غریزه مرگ» فرویدی یا بازنمود Represrntation آن است و از آنجا این دیالکتیک غریزه زندگی Eros و غریزه مرگ Thanatos است که رفتارهای انسانی را رقم میزند؟ آیا «اشتیاق زندگی» (Desire for life) یا «خواست زندگی» Wiil to life و «هراس از مرگ» است که انسان را از غارها و جنگلهای مرگ و وحشت به سوی تمدنآفرینی و فرهنگسازی در شهر فرا رانده است؟ همه این پرسشها و بسیاری دیگر، پرسشهای من در آغاز این راه بود که با پژوهش در ادبیات و هنر و تحلیل آثار هدایت، بهرام صادقی، مهدی اخوان ثالث، غلامحسین ساعدی و نقاشیهای اسپهبد و معتبر و سینمای تارکوفسکی و عباس کیارستمی و... رسید تا بتوانم بازنمودهای مرگ را در آثار آنها بیابم و آنگاه نوبت به اسطورهشناسی و ادبیات کلاسیک میرسید و اثری مانند شاهنامه که فردوسی از زبان اسفندیار واقعیتی تکاندهنده را بازمیگوید: «همه مرگ راییم، برنا و پیر» و آنگاه، آن همه پدرکشی، پسرکشی و برادرکشی در حماسه ملی و مقایسه آن با ایلیاد و ادیسه هومر و به خصوص ادیسه چارهساز – که حماسهآفرینیاش همه در ستیز با نمادها و بازنمودهای مرگ است، تا وی به زندگی در شهر و آرامش خانه بازگردد. با این همه گریس جانتزن Grace Jantzen در کتاب ارزشمند خود «بنیانهای خشونت» گناه و مسئولیت جنگهای جهانی اول و دوم و همه خشونتهای موجود در جامعه معاصر غرب را به گردن حماسههای هومر و ستایش «مرگ زیبا» در جبهه جنگ و جاودانه شدن قهرمانان کشتهشده و کشنده در سرودهای شاعران (و بیش از همه هومر و حماسههایش) میاندازد و به نقد فرهنگش که نقد مدرنیته است، میپردازد. پس تکلیف ما چیست که نهتنها در شاهنامه و دیوانهای دیگر شاعران، ستایش «مرگ زیبا» و «قهرمانانه» ـ سیاوش و سهراب و اسفندیار را خواندهایم ـ بلکه در اسطورههای بسیار دیگر مرگ حلاج و حسنک و بابک و مزدکیان و مانویان و سربداران و نیز اشتیاق برای مردن و مرگ زیبا را در غالب اشعار و نوشتار عرفانی و شاید بیش از همه و زیباتر از همه ـ در شعر و نوشتار عطار دیدهایم که آن را «ضیافت عشق و جنون و مرگ» خواندهام؛ جایی که «موت ارادی» و تمرین مرگ در «چلهنشینی» و «اعراض» که رویگردانی از زندگی است، بنیاد کار سالک است و ستایش جوانمردان وعیاران و اهل فتوت در نبردهای جانبرکف و آماده برای مرگ آنها که به روایتهانری کربن، بازوی نظامی خانقاهها بوده و زورخانههای زیرزمینی آنها که شجرهاش به معابد زیرزمینی مذهب میترا (میترائیسم) میرسد (مهرداد بهار) که در آن میترا با خنجری در دست و آماده برای کشتن و قربانی کردن پرستش میشود و باز هم روایتهای جذاب و مسحورکننده جنگ وخشونت که از زبان نقالان و پردهداران شنیدهایم و اغلب موضوع پردههای نقاشی قهوهخانهها بوده است و تازه تاریخ جنگهای تجربه شده از آغاز تاریخ مدون ما، تا زمانی که بالاخره توسط مغولها و تیموریان، زمینگیر شویم و تبعات آن که یکی تثبیت عرفان زندگیگریز در فرهنگ ما بوده و احساس «بینیازی» از یکسو و «تسلیم و انفعال» از سوی دیگر که جلوههای آن را در رابطه «مرید و مراد» و «نوچه و مرشد» میبینیم که تکرار همان رابطه «ارباب ـ برده» هگلی است و به چرایی جامعه استبدادی ما که در طول تاریخ استبداد و استعمار و قلدرپرستی را تکرار کرده است.
رابطه جنگ و مرگاندیشی
در همان مقاله «درآمدی به اندیشه مرگ در فرهنگ مرگ» فصلی را به رابطه جنگ و پیدایش مرگاندیشی در جامعه غرب اختصاص دادم ـ که البته به خاطر کمی فضا بسیاری از قسمتهای متن اصلی حذف شد ـ مثلا ـ رابطه «فلسفه مرگاندیش و عصر تراژدی» در یونان باستان با جنگهای پلوپونزی و جنگهای آنها با ایران بود و نیز رابطه رواقیون و مرگاندیشی در روم باستان با جنگهای امپراتوری و قیصرهای روم ـ و یا مرگاندیشی قرون وسطی با جنگهای صلیبی که طولانی و فرسایشی بودند. فقط رابطه جنگهای عصر مدرن با مرگاندیشی در مدرنیته چاپ شده بود، تا روشن شود که حتی زمانی که با آرمانهای رنسانس و روشنگری تلاش برای بازگرداندن مردم به زندگی و امید به آینده ـ فرهنگ مدرنیته براساس «شور زندگی»، «اشتیاق و خواست» یعنی «کامه» (EROS) مستقر میشود و از جامعه خمود و ایستای قرون وسطی به بازتولد در مدرنیته و جامعه پویای رنسانس و روشنگری میرسیم که شاهد پیشرفتهای بسیار انسان در همه جوانب زندگی هستیم ـ با شروع جنگهای ناپلئونی که پس از جنگهای صلیبی و بعد از قرنها ـ طولانیترین و گستردهترین جنگها در اروپاست ـ از اوایل قرن نوزدهم و با پایان جنگ ـ هم دو فلسفه مهم مبتنی بر مرگ (فلسفه هگل و فلسفه شوپنهاور) ارائه میشود و هم ژانر ادبی مرگمحوری ـ مانند ادبیات گوتیک و قصههای جنایی رواج مییابد که بتدریج تا پایان قرن نوزدهم بسیاری را مسحور خود میکند تا میرسیم به قرن بیستم و جنگهای جهانی اول و دوم و جنگ سرد و هراس از مرگ. «توئینبی» آن را «قرن جنگ» میخواند و دیگران آن را «قرن اضطراب» مینامند ـ و پل والری «مرگ انسان» را اعلام میکند که در پی آن «مرگ سوژه» ـ «مرگ مولف»، میآید و «پایان تاریخ»، «پایان مدرنیته» و «پایان فلسفه» را اعلام میکنند و از این رو باید آن را «قرن مرگ» نامید و با این سر جنگ و افزایش رویارویی با مرگ و نابودی ـ پای مرگاندیشی بار دیگر به اندیشه غربی باز میشود و زمینه اندیشههای آشفته پستمدرنیته را فراهم میسازد.
به قرینه اگر به فرهنگ ایرانزمین نگاه کنیم میبینیم که در تمام طول فرمانروایی هخامنشیان و تلاش برای گسترش امپراتوری ـ هر شاهی با جنگ به سلطنت میرسد، تمامی سلطنتش در جنگ میگذرد و در جنگ میمیرد ـ در مورد اشکانیان اطلاعات زیادی نداریم ـ ولی در زمان ساسانیان که میخواهند خاطره هخامنشیان را زنده کنند ـ باز هم جنگ است و در جنگهای شاپور ساسانی است که همه منابع ملی و شور زندگی در پای جنگ ریخته میشود و بنابراین شگفتی ندارد که شاپور از مانی نقاش حمایت میکند که پیامبر مذهبی بشدت ضدزندگی و در طلب مرگ است و هر فعالیتی که در آن شور زندگی ببیند، آن را منع میکند؛ از زناشویی گرفته تا کشاورزی و باغبانی و سوداگری و تاکیدش بر «اعراض» است.
این همان عرفان زندگیگریز و مرگطلبی است که با حمله مغول و تیمور و چند قرن فاجعه و کشت و کشتار در فرهنگ ما تثبیت میشود.
«فرهنگ مرگ» که برای زیستن و کنار آمدن با جنگ و استعمار و استبداد و بیماری و فقر و فراوانی «حوادث غیرمترقبه و بلایای آسمانی» و در یک کلام برای «زیستن در فاجعه» پذیرفتهایم و آن را با همه تبعاتش، زیرکانهترین شیوه زندگی برای مردمان فاجعهزده میشناسیم، فرهنگی است که لااقل از حمله مغول به بعد یکی از مهمترین عوامل عقبماندگی و ایستایی جامعه ما بوده و اختصاص به عرفا و خواص هم ندارد، بلکه در شئون مختلف زندگی ما رسوخ کرده و ما «با مرگ زیستن» و «پشت به زندگی کردن» را ارزشی بزرگ میدانیم.
- میگویند آنچنان که مرد از خیانتِ زن ویران میشود، زن از خیانتِ مرد
ویران نمیشود. آن جملهیِ مشهور را هم لابد شنیدهاید که «مرد تنِ زن را
میخواهد و زن قلبِ مرد را.» حالا البته درست است که هر دو هم تن و هم قلب
را میخواهند اما مسئله این است که کدامیک کدام یکی را بیشتر خواهان است.
گویا زن ترجیح میدهد که مردش در عینِ رابطه با روسپیان، تنها به او اظهارِ
عشق کند تا اینکه معشوقهای برایِ خود دست و پا کند و مرد ترجیح میدهد که
زنش در عینِ اظهارِ بیعلاقگی به او، تنِ خود را در اختیارِ هیچکس جز او
قرار ندهد تا اینکه در عینِ اظهارِ عشق به او، با دیگری نیز همبستر شود.
طبعاً حالتی که فرد (زن یا مرد) تن و قلبِ شریکِ جنسیِ خود را توامان از
دست دهد، ویرانکنندهترین حالت خواهد بود.
- تنِ زن رازآلود است. اگر هم نبوده، تاریخ در این تن تا جایی که توانسته
رمز و راز چپانده است. در واقع نگرشِ مرد به زن همیشه با ابهامی تقدسگونه
همراه بوده است.
- خشونت نسبت به روسپیها سرچشمهاش از همین جاست. روسپی از تنِ زن راز بر
میگیرد. مردِ تشنهیِ زن، بهراحتی تنِ زن را در اختیار دارد ولی تاریخ در
نهادِ این مرد طلبِ راز از تنِ زن را نیز قرار داده است. حال تعارض شکل
گرفته: چیزی را بهدست آوردهای که هم دوست داری و هم دوست نداری به این
سرعت و سادگی در اختیارت قرار گیرد؛ غریزه دوستداشتنیاش میکند و
کهنالگو دوستنداشتنی.
- راززداتر و تاثیرگزارتر از روسپیگری، تولیداتِ پورن است. تفاوت در آن
است که روسپی را تو تجربه میکنی ولی پورن صرفاً برایِ دیدنِ تو ساخته
میشود. اهمیتِ عینیِ روسپی و ارزشِ ذهنیِ پورن را چهبسا بتوان در کنارِ
یکدیگر قرار داد. اما هر دو در آبجکتیفای/شیءوارهسازیِ تنِ زن و
اسطورهزدایی از آن با یکدیگر شریکاند. [نیاز به گفتن نیست که تنِ مرد
گویی از آغازِ تاریخ شیءواره گشته بوده یا چهبسا از اساس چیزی جز همان شیء
نباشد.]
- همین رازِ تنِ زن است که انبوهی از رفتارهایِ خشونتآمیز را نسبت به این
تن در تاریخ پدید آورده است. سنگسار یا سایر مجازاتهایِ وحشیانه نسبت به
زن، خیانت به رازی تلقی میشود که زن با توهم آزادی نسبت به تنِ خود،
مرتکبِ آن شده است. راز همیشه مقدس بوده است. راز را نباید افشا کرد و عیان
ساخت. راز همیشه در پرده بوده است. در واقع تنِ زن در چنبرهیِ چنین تقدسی
گرفتار است و سرپیچی از استلزاماتِ این نگرشِ رازورزانه، تاوانی جز جانِ
زن ندارد.
- از بزرگترین دستاوردهایِ دنیایِ نو یکی همین حقِ آزادیِ زن نسبت به تنِ
خویش است. حقی که در جهانبینیِ سنت بهطور کامل از زن سلب شده بود. آزادیِ
زن نسبت به تنِ خود، پیامدی جز سلبِ تقدس از این تن ندارد. تقدسِ دینی
نسبت به تنِ زن دقیقاً نفیِ احترامِ مدرنِ این تن است. آن تقدس برایِ دین
است و این احترام برایِ زن. تقدسِ دینی از بن و بنیاد تنِ زن را نامحترم و
پلید میشمارد. این نگرشِ منفی به تنِ زن البته بهنحوی مزورانه در پوششِ
انبوهی از لفاظیهایِ مهمل در بابِ ارزش و حرمتِ جایگاهِ زن و زنانگی پنهان
میشود. اما واقعیت چیزی جز این نیست: تنِ زن منشاءِ گناه است و زن همیشه
گناهکار و مستوجبِ مجازات.
- معصومیت را از آغاز در باکرگی تعریف کردند. ارزشِ این بکارت و
دستنخوردگی خواهناخواه در ضمیرِ زن و مردِ فرهنگهایِ همچنان سنتی،
تهنشین است. وای به روزی که مردمِ چنین خطهای بخواهند از سنتِ زنستیزِ
خود جدا شوند و به جهانِ مدرنی پا بگذارند که زن و ارزشِ زن در آن تعریف و
جایگاهی یکسره متفاوت دارد! در اینجا ادعاهایِ مدرن در عینِ رفتارهایِ سنتی
سر بر میآورد. قربانیِ نهایی باز دخترانی هستند که ارزشِ آنها (برایِ
ازدواج) با بکارت سنجیده میشود آنهم توسطِ پسرانی که خود تا پیش از تصمیم
به ازدواج، مدعیِ بیاهمیتبودنِ بکارت میشدند. پسر در چنین فرهنگی
بخواهد یا نخواهد، بداند یا نداند «یک دروغِ بزرگ» بیش نیست. ماجرایِ دوخت و
دوز و سوءِ استفادههایی که توسطِ جراح صورت میگیرد، تنها یکی از
نشانههایِ ملاکِ منحطِ چنین فرهنگی برایِ سنجشِ پاکیِ زن است. میتوان از
اساس آن پرده را نگاه داشت و ناپاکترین زنِ عالم بود. اما این واقعیت با
تمامِ سادگی و بداهتی که دارد، از جانبِ چنین سنتی موردِ بیتوجهی قرار
میگیرد. در واقع این فرهنگ چنان درمانده است که حتی برایِ پاکیِ موردِ
نظرش نیز سنجهیِ معتبری ندارد. دختر در این فرهنگ یا از لذتِ تن محروم است
یا احساسِ گناه و دلنگرانی نسبت به ازدواج (در صورتِ تجربهیِ این لذت)
را با خود به دوش میکشد. پارادوکسی که پسران و خصوصاً دخترانِ تربیتشده
در چنین فرهنگی با آن دست به گریباناند و آنارشیزمِ اخلاقیِ حاکم بر این
فرهنگ که در نهایت با بهره بردن از همان احکامِ دینی بیشترین دهنکجی را
به احترامِ مدرن نسبت به زن میکند، از پیامدهایِ همان نگرشِ سنتی به زن
است که البته چاشنیِ ادعاهایِ بهظاهر مدرن بر ویرانگریِ آن بسی افزوده
است.
برگرفته از: وبلاگ مخلوق
آتش است نفسم
ققنوسی نوپا در میان آب و دریا
دلم سخت میگیرد
هنگام که دریا جوابی برای اشکم نیست
آستینت از اشک خیس بود.-
مرا بوسیدی
جنگلی شدم.
اشکم را باید به گرو بگذارم
روزگار نامرادی و ارزانی ست
تا قیمتش کمتر نشده
باید فکری کنم.