جهار تن بودند.
سه تن گریختند:
ستاره و آفتاب و ماه.
آنکه بر جای ماند،
آه بود
که در چشمانم
درخشان ماند.
پرواز،
نماد پوچی است؛
وقتی آسمان
از آرزویت
خُردتر مینماید.
باید چونان بنویسی که اندوه و لجن به هم آیند.
این کفارهی بودن است. اینگونه ماندن...
اقلیم درد
دور نیست
دیر هم نیست
همیشه نزدیکت میماند.
لبانت
به درز گندم میمانَد
از شادی سرشار
از برکت انبوه.
تو
نامِ آرزوهای خاکی
که مغرور
به آسمان
بوسه میزند.
همچنانکه اشیا
ما نیز
در ذهنِ اتاق
رسوب میکنیم.
و میشویم
بخشی از خمیازههای گاهبهگاه
که تکرارِ کلامِ یکنواختِ زندگیست.
در دِهِ بالا نام تمام مردگان یحیا ست
و در پایینْدِه ما قاتل خطاب مییشَویم
بهشت ما گورستانِ دِهِ بالاست.
حضورت،
شروع دوباره عاشقانههاست
غیابت نیز.
با تو بودن
مثالِ اخگر ِ شیداییست
چون در دلم بشکفی
تو را نیز
در حریق خود بسوزانم.
شب است و
موج شراب در رگان خاموش شب.
قدحی قلندرانه در دستِ لوطیِ مست
در شوارعِ خاموش شهر
بِه از هزار گرز فولاد چرکین
در مشت دژبانان دژم.
این همه آسمان
برای نگاه تو کافیست.
برای نگاه من
- اما -
این همه آسمان
ریسهایست به حسرتهای من.
تو
همان چوب الفی
که در میان کتابِ زندگیَم
جابهجا میشوی
تا یادم نرود
این کتاب
به پایان خویش
نزدیک میشود.
این تابستان بود
و گلوی بغضآلودی که گشوده نشد.
پاییز میرسد
و اندوهانِ همهی برگهای عالم
در چشم حوض آبی
به رنگ زرینِ حُزنآلودی
بٓدَل میشود.