.0243.

شاید زمزمه
راه میان‌بری
برای رج‌زدن دلتنگی‌هایت 
باشد.
هُش دار!
که آواز نخوانی!

.0242.

کنار پنجره می‌ایستی
و چیزی نمی‌بینی
نه مزرعی شیدا
نه یالِ عاشقِ مادیانی بی‌پروا
نه رقصِ سَروی در باد
نه حوض و نه ماهی
نه آبی آسمان و نه خط دور افق
همه غایبند
همه
از منظر تو غایبند
جز مخروطی از باد
که باقیمانده کلبه‌ی مقابل را
از آخرین جرعه‌های خاطره‌ی دختری که عاشق بودی
تهی می‌کند.

.0241.

آرامش،
درکِ ناگزیر هستی
در دلِ خاک است.

.0240.

دهان تلخی برای من
و سخن خوشگواری برای تو
این است تمام هستی‌م
که تو را با طعمی تلخ
شاد بخواهم.
آه ...
ای باده

برای میم

.0239.

مرگ
یک‌دسته نرگس است
که سر چهارراه 
پشت چراغ قرمز
جایی که باران می‌بارد
به فروش می‌رود.-
و تو
فراموش می‌کنی
یا حواس‌پرتی
یا عجله داری
که از دستفروش سمج
آن را بخری
و بر صندلی کنارِ خود
بگذاری.

.0238.

بر باده‌ی من
اشک خود ریز
ای ساقی.!
مرا هشیواریِ پسٍ نگاهت
مست میٌ‌کند.

.0237.

چکامه 
باید
نانی باشد
که بر اجاقِ دل
برشته شود.

.0236.

آن نغمه‌ی چنگ
آن زخم‌ها بر سینه
همه 
نشانی از حضور تو بود
این سینه را
برای کِشتی دیگر
شُخمی دیگر
می‌بایدش.

.0235.

جامه‌هایم
دیگر نه به بوی عشق
و نه به بوی کین انباشته است
دیری‌ست
از آغوش تو
بازگشته‌ام.

.0234.

حُرمتِ مَقتَل
حُرمتِ عشق است
فقط گلویی می‌خواهد
و 
خنجری.

.0242.

شانه‌هایم
خسته‌ی تمامِ دردهای زمین؛
دستان شادت را
می‌خواهم
که بر شانه‌ام
بنشیند.

.0241.

نور تلخ است،
خورشید تلخ‌تر.
زمین سرد است،
دست آدمی سردتر.
خنده غمگین است،
دل آدمی غمگین‌تر.
شادمانه زیستن سخت است،
مردن سخت‌تر.

تو بمان
که با این هم سیاهی
ارزشِ ماندن روشن شود.

.0240.

مرا رازی نبود
تا به گندم گویم.
زمین، 
راز تَرَکِ دستانِ مرا
بر درزِ گندم نهاد.

.0239.

هیچ‌کس نیست
جز خاک و آتش
نه! هیچ‌کسی نمی‌تواند باشد
جز خاک و آتش
تا
شرمِ آغوشِ تو را باز شناسد...
حتا
در سرزمینی حاصل‌خیز از خدایانی عقیم
که
عدالت را بر عصمتِ تو
رجحان می‌دهد.

به مناسبتِ مرگ دختر دانشجوی هندی و نیز سایر زنانی که می‌خواستند با حرمتی انسانی بزیند.

.0238.

هر سیبی
از درخت کفرش چیدیم
جُفتِ حقیقتِ ما
تنهاتر شد.

.0237.

در یک روزِ سرد کثیف دی
زنی کهنسال
عکس عزیزانش را بوسید
کیفش را بر روی نیمکت پارک نهاد
کمر راست کرد
عصایش را کناری نهاد
شانه‌هایش را تکاند
خسته‌گی یک عمر را گذاشت کنار
و رفت
تا بمیرد.

.0236.

از آن خزان سرد
که به بسترِ زردِ برگ در نیامد
چهره‌ی دل بنماند
و نرگس شوریده بر نیامد.
نگاهِ منتظر 
آشنای دیرین‌ش را باز نیافت
و در خم سردِ آغوشی غریب
بپژمرد.

.0235.

او یک مرد بود
مردی معمولی
که می‌توانست پدر یا همسر باشد
یا یک نام در شناسنامه
یا سنگ قبری
که گاه
کسی می‌آمد
و به آبی تَرَش می‌کرد.
::
او یک مرد بود
که در گلدانی
رشد کرد
و زنی که هر روز
مانده‌ی لیوانی را به پایش می‌ریخت
رفت و
برنگشت
و
آن مرد
بی‌بهانه‌ای
پژمرد.

.0234.

فقر
تو در کنار دیواری فروریخته
ذبح می‌شوی
همین که رگباری بزند
برای بسمل‌شدنت کافی‌ست
و من می‌دانم
این دیوار
تنها پنهات
در سراسر زندگی بوده است.

.0233.

سایه‌های ممتد،
سیاه خاکستری،
راه را رها نمی‌کنند.
سایه‌های ممتد رندگی
واگویه‌ی هذیانی ابدی‌اَند.
سایه‌های ممتدِ مرگ
تلاقی سرنوشتی یکسانند
که در دو جهت می‌روند
اما از هم نمی‌گریزند
سایه‌های ممتدِ دل
آه
سایه‌های ممتدِ دل...