خُب گویا دیگر کافی بود.
313 یادداشت در این وجیزه گرد آمد که درونیترین لحظاتم را بازنمایی کرد. حقَش هم همین است که آخرین صفحهی هر دفتری بسته شود و به جایی تکیه دهی و آهی از ژرفای دل بکشی و بگویی: خُب! این هم از این.
از تمامی افرادی که کنجکاوی یا دغدغهی خواندن مرا در اینجا داشتند، سپاسگزاری میکنم. برایشان دلی خوش آرزومندم و نیز آزادی!
خُب. بدرود.
یک سایه
که باید رها شوی.
یک سایه که
به کسی بسپاریش
و اندوه خویش
نخوری!
تجربهای در ترجمه؛ برای خودم
یک توضیح: این متن انگلیسی پوست مرا کَند. ولی فدریکو گارسیا لورکا این ارزش را برایم داشت، تا به انتها در او غرق شوم.
قلب من به شکل پاپوشی در خواهد آمد
اگر آن مَهرُخسار در هر روستایی بر آید
اما تب شباهنگام به انتهای خویش خواهد رسد و ناخوشی بر سریر خود تکیه خواهد زد
و زورقهایی هستند که بر جامِ دریا تمنای دیدهشدن دارند.
اگر باد به آرامی بِوَزَد
قلب من به هیئت دختری در خواهد آمد
اگر باد مزارع نیشکر را ترک نکند
قلب من به هیئت هزار کلوچه در خواهد آمد.
برانید، برانید، برانید، برانید
بهسوی لشکرِ شانهکشها
بهسوی سرزمینی که کُنام ذرات است
شبی یکسان با برف، سامانهای مغشوش
و ماه.
ماه!
اما نه فقط ماه.-
مِیخانهی روباره.
خروسی شرقی (ژاپنی) که دیدهگان خویش را خورده است.
نشخوار.
زنی تهی، تنها در پس شیشههای مغازه، از ما محافظت نخواهد کرد.
نه انفیهدانی که یکی خشکهمقدس را در کرانی دیگر خواهد آسود.
تمام شیبها دروغند، آنجا چیست؟
و ماه.
اما نهتنها ماه.
حشرات،
اشیاء مرده در پس ساحل پنهانند.
اندوهِ نصفالنهارها
در تمامی بخیهها انبوه کافور (یُد) است.
همهمهای در جمجمهای که میخکوب شده است،
انسانی که در خونِ همه وجود دارد.
و محبوب من که نه اسب است و نه مشتعل
مخلوقاتی که از پستانشان مصرف شده است.
محبوب من! عشق من.
اینک میخوانند، بانگ بر میآورند، ضجه میزنند: یک سیماچه، سیمای تو! یک سیماچه،
تمام سیبها یکی هستند.
با یکی کوکب برابر
نور به طعم فلزاتِ زنگار بسته است.
و تمام پهنهی ییلاقات در لبهی یکی سکه محبوس میشود
اما چهرهات تمامی بزمِ آسمان را در بر میگیرد.
اینک میخوانند، بانگ میزنند، سوگواری میکنند،
همهچیزی پوشیده میشود، صعود میکند، و از وحشت میلرزد.
باید بهپاخیزیم، تعجیل کن، از میان امواج، از میان شاخساران،
تمام خیابانهای شنْپوش، و میانسالان به سمت رود میروند.
تمامی سوداخانههای پنهان که از دَمِ ورزایی زخم برداشتهاند، بر بام نردهبامی. نهراس! بر بام نردهبامی.
او به شوق است، ز نوری که از پس قماری که قلبش را روشن کرده است.
و هزاران زن در پرو میزیند، آه حشرات! روز و شب
آنان آوای حزینِ خویش را میبافند و در میان رگان خویش جاریش میکنند.
دستکشی مرا بار میدارد، کافیست
صدای ترد شکستن را حس میکنم
رگانم در میان شالم میشکنند.
دستان و پاهایت را بنگر، محبوبم
از پس زمانی که میباید چهرهی خویش را تسلیم کنم
چهرهام، چهرهام، آری، چهرهی نیمْجویده شدهام را.
این پاکدامنی، تمامی سوداهای مرا میسوزاند،
این دَوّار از شهوت اعتدال
قلبی دیگر را میافروزد و فسرده میکند.
سحابی دیگری را تاراج میکند.
نه خریداران مغازههای کفاشی ما را در امان نمیدارند،
و نه چشماندازهایی که به ترنمی بدل میشوند به گاهیکه کلیددانهای خود را مییابند.
نسیمها،
کذبی بیش نیستند،
تنها گهوارهای کوچک در زیر شیروانیها، حسی از بودن دارند که همهچیزی را به یاد میآورد.
و ماه.
اما نه فقط ماه
حشرات
تنها صدای، جویدن، لرزش، گلهی حشرات
با دستکشهایی دودآلود بر درگاه خروج.
ماه!!
نیویورک، 4 ژانویه 1930
فدریکو گارسیا لورکا
مبنع: http://www.facebook.com/notes/federico-garc%C3%ADa-lorca/moon-and-panorama-of-the-insects-love-poem/9768009060
پ.ن. برای رویت متن انگلیسی به پیوندی که در زیر آمده مراجعه شود.
میخواهم از آرزوهایم بگویم
و رهایت کنم
تا بدانم
جَلدِ حسرتهایم شدهای
یا نه؟
هر دستی
انبوه خاطرهایست
که در رود
شسته میشود
هر رود راهیست
از آرامش تا توفان
اگر پرندهای قطبی
از این کویر حسرت گذشت،
دستانم را آشیانهای خواهم کرد
هوسِ دمی بویِ پرواز و خستهگی کردهام.
خسته به منقار نِیم
خسته به بالَک نِیم
خسته به پرواز و صیدی دگرم
ما را دلی نبود
ما را دلی نیست
ما را دلی نخواهد بود
نوشت باد!
نوشت باد!
نوشت باد!
دوست داشتن تو
هزار راه دارد
هزار راه برای رسیدن و نرسیدن
هزار راه برای رفتن و نرفتن
و من حیرانم
کدام را برگزینم
راه، راه است
بیپایان!
به رنگینکمان ماننده است
رنگ از پیِ رنگ
ابر از پی ابر
موج از پی موج
راه، دل است*
که به دریا میرسد.
* اشاره به دل به دریا زدن است
درنگِ زمانهای.
هین تا جنبشی!
تا این دل
باز به هوایِ تو
بتپد!
شبْغصههای ممتدِ جان
به شگفتیِ چِهرِ تو تاب میآورند.
طلوع کن!
بتاب!
ظُهر شو!
بگذار عشقم را
در صلات تو
بخوانم.
با من که باشی
آسمان
سقفِ خلوتی ایمن
میشود.
با من که باشی
آْسمان
همهجا
به رنگ توست.
آرام باش رفیق!
از این کسوف که بگذریم
تمام اشیا بر جای خویش میمانند
نامها و نشانیها
حسرت دیروز
و لبخند یک غریبه
چاشنی تند خردل
و پیراهن تمیزی که بر طناب تاب میخورد
و از اینها که بگذریم
این همان دم جاودانیست
که زندگی میماند
تا نگاه به نوری دیگر
خیره شود،
عادت کند،
و سرانجام بسته شود.
خموشانیم
تا دوردستان.
زندگی را
در دلهامان حلقه میکنیم
و به هقْهقی مهجور
مفتونِ فردایی مشکوک میشویم.
همیشه
چون هرگز
راهی نیست
تا به خویش برآیی
و فریاد سر دهی:
اینک منم
آنی که نبوده است.
اینک من
در دل خویش
همیشه چون
هرگز
ما در راه خویشیم.
تو آن گمانی
که سرانجامت
یقین است.
آسمان لَختی ایستاد
جهان درنگی کرد و نجنبید
نه برگِ تاکی
نه آهوی گرسنهای
نه پلکِ خستهای
نه نگاه هراسان چلپاسهای
همه مبهوت
به انتظار ماندند.
آسمان نگران شد
و رازش را با هیچ جانداری
در میان ننهاد
و به مسیر ابدی خویش
بازگشت.
آواز غوکان
در زیرِ پلِ شکسته
عبورِ مرغان مهاجر
دل شکیباست
تو میروی
شاید تو بیایی
دل
شکیباست.
مرا پاپوشی باید
تا آنسوی دنیا.
بر در بکوبم.
بگوید:
کیست؟
بگویم:
من!
ایکاش
شهاب بودمی؛
لَمحهای،
خطی فرّار
ز تنگیِ دل.
همچون اناری سرخ
بغضِ هزار دانه
راهی بیسوار
پنهان در مِهی سنگین.
مرا
چون شرابی کهنه بنوش
دیریست
دَردی بیدرمانم.
تو تقدیرِ مُشَجرِ آینهای بشکستهای
در برابرش میایستی؛
هزار چون خود را مییابی
و از یاد
میبری.
به این شرابِ خوشگوار دل مبند
ای بسا که خونِ دل تاکهاست.
دردی که از تو رسد
خوشگوار است.
پایدار باشی!
ای عشق!
تو بارانی
بارش میدانی
اما به سیل.
این دیوارِ عمر
به خشت دل
و ملات رنج
و شاقول عقل
خلوتم را محصور کرد.
تو میدانی
این خانه به چراغِ تو
آباد میشود.
تن خویش به خیش سپردم
خوشا کشتزاری دیگر
به بارانی که
از ابرِ تو ببارد.
هوای باغ نکردیم و
دل باغ شکست.
ما به تصنع تنفس خویش
معتادیم.
آسمان لَختی ایستاد
جهان درنگی کرد و نجنبید
نه برگِ تاکی
نه آهوی گرسنهای
نه پلکِ خستهای
نه نگاه هراسان چلپاسهای
همه مبهوت
به انتظار ماندند.
آسمان نگران شد
و رازش را با هیچ جانداری
در میان ننهاد
و به مسیر ابدی خویش
بازگشت.
هر صخرهای سنگ میخواست
تا سرد شود
تا صُلب شود
هر دلی خون میخواست
تا نرم شود
تا گرم شود
این دل،
ارزانیِ صخرهی تو.
تمامِ زندگی
آهی گریزان بود
از سینهای به سینهای دیگر.
این میراث،
این اندوهِ دامنگیر،
این شطِ خروشانِ دیده،
سرچشمهی رهاییست.
شباهنگام
قلندران مست
که راه خویش را گم کردهاند
در آغوش خنجرها
ایمن میشوند.
هر چه باشد؛
هر آتشی،
هر زمهریری،
تو از راه خواهی آمد
با شبنم و عشق
و انبوه دشت خشک را
به علف
خواهی آراست.
و بر مزار من
نعنا خواهی کاشت و پونه.
این
پایان تاریخ است.
غاری تاریکیم
مشعلی باید
تا زخمهایمان
زخمهی سازی گردد.
تمامِ شب
چینِ کوچک حوض؛
شکوفهای رقصان.