اگر میهن آدمی در دست جا میشد
آنرا جایی در همین کُنج زوایای خشن مینهادم
و میرفتم
به دیاری که در آن
عشق
نام سادهی رویدادی مکرر بود
و آسمان تکهای از حضور نگاهت
که بر دل سنجاقکی گریزپای سنجاق شده بود
تا ابدالآباد
بر گیسوان آشفتهی جلبکهای پسکرانهای
پرسه میزد
و در غروبی ابدی
گم میشد.
داستانی از تمنا دارد
این لبانم
که اگر به تو نگویم
به خاک خواهمش گفت.
آنجا
دلی است
که مرا به خود میخواند.
آشنایانِ درد
آشنایانِ همیشهی درد
آنجا قرابهی زهریست
که تا تَرکِ این شهرش
مجالی نیست.
آشنایان همیشهی درد
هر پیالهاش
خونبهایِ بودنِ شماست
در دنیایی که
هرگزش دوست نداشتید.
این هوا
هوای باران ندارد
هوای گریستن دارد.
تو بویِ زیتونی
بوی ازگیلِ نارسِ وحشی
بوی شور دریا
و نمک
بوی نان گرم و غذایی ساده
تو بویِ خون نریختهی اسماعیل و اسحاقی
بر خنجر پدر
تو بویِ ایمان به زیستنی
در قاب پنجرهای که
آسمانش به بوی کفر
حصر کرده است.
برای میم
خط ممتدِ یک نیاز
تا سرانگشتان نجابت کشیده میشود
آنسوی این خط
آرزویی شاد
در انتظار بُرِشِ تنهایی توست.
بگذار حقیقت
آن شرابی باشد
که به تلخی یاد میشود
مستیت را
با آبگیری کُر
سودا مَکُن.
آنکه
به خویش نگریست،
من نبودم.
او بود
که اشکی بر گونهاش
در تصویرِ آینه
بر جای ماند.
در آنسوی این مِه
باد
بویِ همآغوشیهای ما را
به درهای دیگر
خواهد بُرد.
درهای که
همچنان
خلوتِ ماست.
شوقِ شبخوانیهای پلِ خواجو
و امتداد اشباحِ هزار ستون خستهی پارسه
به درهای مهآلود در تالش میرسد
که در آن
کسی
غمناک
گور نیاکان خویش را میجوید.
بسطِ تمامِ لحظه های درد
یورشِ تمامِ رعشه های ترس
و لرزشِ نگاهی مضطرب
نشانی از خلوتِ ناگزیرِ هستی ست.
یاغیترین
گاه
تمام زندگی،
سماجتِ کودکیست که به دنیال کبوتری میدود
و نفسهای خود را نمیشمارد.
و تمام دلدلِ کبوتری که
بیپناهیِ جوجههای خود را
نگران میماند.
::
گاه
این
تمامِ زندگی میشود.
برای میم
من
هنوز
در جستجوی مدار تواَم؛
یاغیترین سیارهی این سحابیهای اثیری...
مَهبانگِ حضورت
به چه هنگام
و در کجای این
فضای بی پایان
تولدِ - حتا - شرری کوچک را
نوید میدهد
تا من،
مألوفِ استمرارِ درخشش فروعِ تو
بر مداری یگانه شوم؟
نامِ تو
بر سر هر کوچهایست
که از آن عبور نکردهایم.
شادی تمامِ کوچههای نگذشته
در تنم فریاد میزند.
تجربهای در ترجمه
همیشه از پابلو نرودا
برای +Reza mousavi
رشکی نمیبرم
بر آنچه پیش از من بوده است.
با انسانی پیش آی
بر روی شانههای خود،
با صدها انسان در انبوه گیسوانت،
با هزاران انسان در میان پستانها و رانهایت
همچو رودی پیش آی
انباشته به غریقانی
که به دریایی خشمگین
با امواجی بیپایان
و به زمان
میپیوندند.
تمامی آنان را با خود همراه ساز
در جایی که انتظارت را میکشم
ما همیشه تنها خواهیم ماند
ما همیشه، من و تو خواهیم ماند؛
تنها بر ارض...
تا زندگی را آغاز کنیم.
Always
I am not jealous
of what came before me.
Come with a man
on your shoulders,
come with a hundred men in your hair,
come with a thousand men between your breasts and your feet,
come like a river
full of drowned men
which flows down to the wild sea,
to the eternal surf, to Time!
Bring them all
to where I am waiting for you;
we shall always be alone,
we shall always be you and I
alone on earth,
to start our life!
Pablo Neruda
این دل
مسیحِ من است
بر چلیپای خویش
مصلوب.
من
میتوانم
هر تابوتی را بر دوش کشم
هر صلیبی را.
همچون
همهی گور کَنانی
که نان خود را
از مرگ
بر میگیرند.
روزی نیز
فرا خواهد رسید
که من
نانِ سفرهای باشم.
گودالی پر از قطراتِ باران
تمامِ آنچیزیست که
برای لگد کردن
آسمان و شعر
باقی میماند.
با یادی از غلامحسین ساعدی و داستان او با نام گدا
این را سال 1376 نوشتم.
مربا و سنگ
پا را که از در بیرون گذاشت، صراحت آفتاب چشمانش را زد. هوا آلودهتر از قبل بهنظر آمد و دست در جیب پیراهنش کرد تا عینک آفتابی قراضهای را که دکتر برای ناراحتی چشمانش تجویز کرده بود، بر چشمانش زَنَد. و زد. زمان و مکان بهنظرش خاکستریتر از قبل بهنظر آمدند. با اتوبوس به سرکار رفت. روز اول کارش بود و میباید برخی چیزها را یاد میگرفت. اتوبوس پر از سیاهپوشانی بود که بعضی از آنها خواب بودند و برخی دیگر بیآنکه به مناظر و زبالهها و دودهای اطراف نگاه کنند، بیرون را میپاییدند و خط سیر نگاهشان به اندودهی نفت و خاک راه میبرد.
از دروازه که رد شدند. انبوهی از آدمها را دید که دنبال کارهای اداری بودند. خب باید مثل همیشه بوده باشد. همیشه باید همینطوری باشد. تعداد آدمها تقریباً - اگر اتفاق خاصی نیفتد - باید همین تعداد باشند. میآیند ولی دیر یا زود باید به خانهشان برگردند.
به در که رسید، توضیح داد که روز اول کارش است. مسئول نگاهی به سر و پایش کرد و گفت: برو تو. ولی از فردا کارت داشته باشی. گفت: «چشم» و رفت داخل ساختمان.
چشمش دنبال مسئول بخش که دو روز پیش دیده بودش افتاد. سرش را بالاتر گرفت و پیش رفت. مسئول بخش سرش شلوغ بود و داشت بستههایی را جابجا میکرد. آنطرف شیشه آدمهایی را دید که صدایشان نمیآمد و گریه میکردند. بعضی بهزور و برخی از ته دل. قیافههاشان نشان میداد که در انتظارند. پیشتر رفت و مسئول بخش دیدش. سلام و علیکی کرد و گفت: دیر آمدی، هر روز سر ساعت 7 کار شروع میشه، احمدی تا حالا منتظرت بوده و کار داشته. از صبح داره یک ریز لیچار بار من میکنه». دستش را گرفت و برد پیش احمدی. احمدی سلام و علیکی کرد و رفت. مسئول بخش، سلوکی را که قرار بود کار را به او یاد دهد، معرفی کرد. سلوکی گفت: بیا سرش رو بگیر که کج نمونه. دست به آن جسم که زد، سردیاش، چندشی غریب را به او منتقل کرد. تنش لرزید. سلوکی حالتش را فهمید. گفت: «باید عادت کنی. همیشه روز اول، شب اول قبره. تا یکماه خواب و خوراک نداری. باید عادت کنی. فکر کن تو سلاخخونه کار میکنی. باید بدونی هر گُهی که میخوری برای پوله».
شب اول را سخت از سر گذراند. سعی کرد حواسش را به چیزهایی که تا حالا به آنها فکر نکرده بود، معطوف کند. به نظافت منازل. به رفتگرهایی که با او صبح علیالطلوع با هوای پاک صبج، جوک میگفتند و میخندیدند. به چیزهای عجیب و غریبی که در جویهای خیابانها پیدا میکرد. از پول و نوار بهداشتی و کاندومهای مصرفشده؛ از جنین مردهای که یکبار پیدا کرده بود و وقتی دید نوک بیلاش خونی است، با دقت بیشتری، کیسهی زباله را کاویده بود و بالا آورده بود. به همهچیز. آنشب با فکر به پدر و مادر آن جنین بود که خوابش برده بود.
کار را، مسئول رفتگرهای منطقه پیشنهاد کرده بود و گفته بود که کارمند رسمی شهرداری میشی و کارت همیشگیه. گفته بود تو کارمند دولت میشی. هر سال مرخصی داری و یهسری چیزای دیگه. و. . . راضی شده بود.
فردایش، کار که تمام شد و همهجا را شسته بودند، سلوکی که دیگر به اسم کوچک صدایش میکرد، گفته بود: سبزعلی هر روز صبح، یکی صبحانه میآره و اینجا صبحانه میخوریم. پسفردا نوبت توئه. و سبزعلی گفته بود: «چشم.»
پسفردایش که سر ساعت پنح و نیم که سر کار رسید، کسی نیامده بود. کتری را برداشت، با شلنگ، کتری را پر کرده بود و روی والور گذاشته بود. سلوکی ده دقیقه به شش رسید و خوشحال شد که سبزعلی بهموقع آمده و بساط را آماده کرده. گفت: صبحانه رو روی سنگ بذار تا همونجا قالشو بکنیم و ظرفها را همونجا بشوریم. سبزعلی سوال کرد: «اوسا! روی سنگ؟!» سلوکی گفت: پس معلومه هنوز عادت نکردی. باید عادت کنی وگرنه محل کارت مثل قبرته. سبزعلی گفت: «چشم! اوسا».
صبحانه را که روی سنگ پهن کردند، مربا را از داخل ساک درآورد و گذاشت روی کیسهزبالهی خالی مصرفنشده. شروع بهخوردن کردند. صبحانه که تمام شد، بساط را جمع کردند و در سالن باز شد.
مردهها که به داخل غسالخانه میآمدند، سبزعلی، میگذاشتشان روی سنگ، سلوکی میشست و بعد روی سنگ دیگر کافور اندودش میکردند و چانهاش را میبستند و سوراخسنبههایش را با پنبه میپوشاندند. بعد سبزعلی کفن را گره میزد و اگر ترمهای داده بودند، لای ترمه میگذاشت و اگر نداشتند همانطور روی برانکارد قرارشان میداد. عادت کرده بود که ببیند صاحبمرده پشت شیشه چهکار میکند؟ سر دومین مرده بود که سبزعلی دید که به کفن مرده یک تکه مربا ماسیده. سلوکی حواسش جای دیگه بود. زود با انگشت نشانهاش مربای ماسیده شده روی کفن را پاک کرد و در دهن گذاشت. چشمش را که به آنطرف شیشه انداخت کسی را منتظر مرده ندید. خیالش راحت شد.
سرِ ماه که اولین حقوقش را گرفت روی باندرول پولش، لکهی خشکشدهی مربایی را دید. باندرول را در جیبش گذاشت و سر قبر مادرش رفت. تا صبح آنجا بود. . .
صبح، دعاخوانی که آنطرفها میگشت، مزاری را دید که رویش را اسکناسهای هزارتومانی پوشانده بود. در کنار قبر، مردی را با کیسه زبالهای در آغوش دید که بهنظر خوابیده است. نزدیکتر رفت و مرد را تکان داد. مرد تکان نخورد و سینهاش بالا و پایین نمیرفت. کیسهی زباله را که باز کرد، جنین کبودی را دید که دور دهانش آغشته به مربا بود. دعاخوان دست بر مرد مرده نهاد و فاتحهای خواند. چند اسکناس هزاری برداشت و بهسرعت از آن قطعه دور شد.
آفتاب سنگین و صریح بر گورستان میتابید.
اگر تنهایی نامی میداشت
به چاهی مسما بود
ژرف و تهی
که خلا خویش را
با تابش ماه
میانباشت
در بدرِ کامل.
تا کاروانی مجروح
نومیدیِ خویش را
در درون چاه
دَلوی اندازد
و تربتی عقیم را
بَر کشد.